#پارت169
💕اوج نفرت💕
گوشی رو برداشتم.
هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو خوندم تو تمامش نگرانی بود
شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. چند لحظه بعد جواب داد.
_سلام. دختر تو چرا جواب نمیدی?
_سلام ببخشید مهمون داشتیم.
مضطرب گفت:
_کی?
_همسر عمو اقا
_وای ترسیدم نگار فکر کردم شوهرت اومده
_شوهر، چقدر از این کلمه بدم اومد
_اون شوهر من نیست.
_شاید تو خوشت نیاد ولی هست هم شرعی هم قانونی.
پروانه از گفتن این حرف ها منظور داره شرع و قانون دوست نداشتم ادامه بده.
_کاری نداری ?
_ناراحت نشو ،این حقیقتی که نباید فراموشش کنی.
_کاش بهت نمیگفتم.
_نگار تو با شوهرت یه رابطه داشتی پر از سو تفاهم که فقط سکوت خودت باعثش شده.
_پروانه حوصله ندارم کاری نداری.
_باشه قطع میکنم. فقط سر نماز برای خودت دعا کن.
_خداحافظ.
گوشی روقطع کردم ای کاش بهش زنگ نمیزدم. ای کاش براش تعریف نمیکردم.
به کتابم نگاه کردم مدام جمله ی پروانه توی سرم اکو میشه.
هم شرعی، هم قانونی، حقیقتی که نباید فراموش کنی.
من فراموش نکردم ولی کاش قانون تو این جور مواقع شرایط یک دختر شونزده ساله ی بی کس و کار رو درک میکرد.
کتابم رو بستم دوباره صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و روی عکسش زدم.
کاش اون روز از خیابون اصلی رفته بودم. کاش نمیبردمت بیمارستان. کاش اصلا نمی دیدمت.
اشک جمع شده توی چشم رو قبل از ریختن پاک کردم سرم رو روی میز گذاشتم.
با تکون های دستی بیدار شدم سرم رو از روی میز برداشتم و به چهره ی پریشون عمو اقا نگاه کردم.
_سلام
سعی داشت مهربون باشه.
_سلام چرا اینجا خوابیدی?
_داشتم درس میخوندم خوابم رفت.
نگاهی به کتاب بستم انداخت و روی لبه ی میز نشست.
_ببخشید زیادی باهات تندی کردم.
_شما ببخشید قول میدم دیگه بدون اطلاع جایی نرم.
ابروهاشو بالا داد و با حفظ خونسردی گفت.
_تو قرار نیست جایی بری، چه بی اطلاع، چه با طلاع.
از این همه نکته سنجیش خندم گرفت تو چشم هاش خیره شدم عمو اقا پدری رو در حقم تموم کرده
_چشم ، پدر مهربونم.
اشک تو چشم های مرد مغرور و سخت گیر روبروم، جمع شد.
_تو واقعا من رو پدر خودت میدونی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
نگاه معنی دار عمو اقا طولانی شد
چرا تا حالا نگفته بودم بهش نگاهش رو ازم گرفت نفس عمیقی کشید.
_خدا به من اولاد نداد. من همیشه شاکر بودم حتی وقتی مهین بهم سرکوفت میزد. گاهی فکر میکنم با تو پدر شدم.
ایستاد و پشتش رو به من کرد موندنش باعث میشد تا اشک ریختنش رو ببینم اب بینیش رو بالا کشید.
_پاشو بیا میترا شام درست کرده
از اتاق خارج شد با اینکه خودم بارها اعتراف کردم به رفتار های پدرانش ولی نمیدونم چرا بهش نگفتم.
من از سیزده سالگی پدر نداشتم واژه ی بابا برای لب های من غریبه.
نفس سنگینی کشیدم سمت سرویس رفتم ابی به صورتم زدم
به چهره ی خودم تو اینه نگاه کردم چشم های اشکی عمو اقا بعد از گفتن کلمه ی پدر ازارم میداد.
صورتم رو خشک کردم و به سمت اشپزخونه رفتم. بوی قیمه ای که تو خونه پخش شده بود رو به ریه هام فرستادم و وارد اشپزخونه شدم. سلام کردم.
میترا جوابم رو به گرمی داد.
_ببخشید همه ی زحمت ها افتاده گردن شما.
_این چه حرفیه تو مثل دختر نداشتمی.
متوجه نگاه نامحسوس عمو اقا روی خودم شدم.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕