#پارت218
💕اوج نفرت💕
اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج.
با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم:
_ بله.
ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود.
_باز کن این در رو.
چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دستهام رو حائل صورتم کردم.
عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد.
قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد.
میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد.
عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد.
گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت:
_تو چرا اینجوری می کنی?
تو هق هق گریه به زور گفتم:
_را...رامین... رامین اینجاست.
سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت:
_چی?
_ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید میکرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل.
ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد.
_مطمئنی رامین بود?
_ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم.
شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم:
_به کی زنگ میزنید?
_ به احمدرضا.
_اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام.
نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم.
من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه.
دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت:
_ آروم شدی?
سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد.
_ بشین روی تخت.
سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت:
_توی تراسه.
_ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم.
_پیش میاد عزیزم ایراد نداره.
روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم-
_گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم.
همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش میکرد .شکوه خانوم از من بدش میومد.
نفس سنگینی کشیدم
_ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم.
_ الانم نوبت شماست. کاش نبودم.
به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم.
میترا کنارم نشست.
_ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم.
اما احمد رضا...
کمی نگاهم کرد و متاسف گفت:
_ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره
قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو.
اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم.
_شکوه خانوم چه کینه ای از من داره.
عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم.
_من کاری کردم که باعث کینش شده باشه?
دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت:
_ تو بی گناه ترینی توی این کینه.
در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت.
آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم.
_ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه?
با کمترین صدای ممکن گفتم:
_ ترسیدم.
کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم.
_عموآقا.
برگشت سمتم.
_بهش نگید?
نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت.
در رو که بست رو به میترا گفتم:
_ زنگ نزنه?
_ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی.
حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕