#پارت248
💕اوج نفرت💕
صبح روز هفدهم، طبق معمول همراه با عمو آقا و میترا از خونه بیرون اومدیم. جلوی دانشگاه پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال پروانه می گشتم که دستی از پشت روی چشم هام نشست.
فوری چرخیدم به پروانه که خوشحال ایستاده بود نگاه کردم. ذوق زده همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
_ سلام همسفر بدشانس.
با لبخند ولی دلخور نگاهش کردم.
_ علیک سلام.
همقدم شدیم و به سمت ساختمان اصلی حرکت کردیم.گفتم:
_ خوبی?
_خیلی ممنون. خوش میگذره?
نفس عمیقی کشیدم.
_هی، روزگار بد نیست.
پروانه سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کلی انداخت که گفتم:
_به نظرم کار خوبی نکردی به بابات گفتی، برادرت توی تنگنا بود.
خونسرد نگاهم کرد.
_ همیشه سکوت بهترین راه نیست، سیاوش بابت اون رفتارش باید تنبیه می شد، که شد.
بابام از کارش خیلی ناراحت شده بود زنگ زد به پدرخوندت ازش عذرخواهی کنه اونم بهش گفته رسم امانتداری این نبود.
بابام عصبی شد. بعد زنگ زد به سیاوش گفت و آبروی منو بردی دیگه حق نداری برگردی.
یه روز تمام هرچی زنگ میزد جواب نداد و آخرش هم که جواب داد گفت من دیگه کاری به مشکلات خانواده زنت ندارم. وقتی قول من، حرف من، برای زنت بی ارزشه. پس ما هم کاری رو می کنیم که دوست داریم. بهش گفت اول اردیبهشت باید جشن عقدتون رو بگیرید. اونم تو شیراز، اخه قرار بود مراسم ها تو تهران باشه. سیاوش قرار بود با حمایت بابام تهران خونه بگیره که بابام گفت دیگه حمایتی در کار نیست. عروسی هم براتون می گیرم به شرط اینکه تو شیراز خونه بگیرید
از اون ور خبر ندارم که چی شده ولی سیاوش بعدش زنگ زد به مامانم که نظر بابا رو عوض کنه.بابام هم تا الان کوتاه نیامده.
_ ای وای چقدر سخت شده براشون.
_تهمینه وقتی بابام مطرح کرد که ما هم باهاشون بریم شمال، برای خودشیرینی پیش بابام کلی ذوق کرد و استقبال کرد که چقدر خوشحالم از اینکه قراره با پروانه همسفر باشم. بعد که رسیدیم اونجا شروع کرد به کم محلی، اگه از همون اول میگفت مخالفه، بابا میخواست خودش ما رو ببره.
_ چی بگم، با این اوصاف تهمینه کار بدی کرده.
_اره دلت نسوزه . بعدم این سیاوش خیلی ادعای غیرت داشت. خوب شد شاخش شکست. الان یکم بین پدر و پسر شکراب شده. بهترین وقته مادر اقای ناصری بیاد خونه ی ما.
صدای خندم کمی بالا رفت.
_پس به فکر خودتی.
لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد
_نه خیلی هم به فکر نیستم. اتفاقی شد ولی خوب شد سیاوش خیلی دور بر میداشت برای خاستگارای من.
وارد کلاس خالی از دانشجو شدیم روی صندلی نشستیم.
به تخته کلاس نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم.
تلاشم برای فراموش کردن استاد تا حدودی موفق بوده اما جوونه ی عشقش تو اعماق وجودم هیچ جوره خشک نمی شه.
_ تو چه خبر دلداده?
نگاه دلخورم رو از چشمش به در کلاس دادم که ادامه داد:
_میخوای چیکار کنی?
_ برای چی?
_ برای احمدرضا دیگه.
_کار خاصی نمی کنم.
_ مگه دوستش نداری?
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
_ اشتباه تو میدونی کجاست?
سوالی نگاهش کردم.
_ حرف نمیزنی?
_ چی بگم?
_ زنگ بزن تهران.
_ که چی بشه?
_فحش بده، داد بزن، بگو خیلی نامردی. چهار ساله داری ازش فرار میکنی. چی شده? خیلی خودداری. من جای تو بودم هرچی از دهنم در می اومد به مرجان می گفتم. اما تو هیچی نگفتی!
_ گفتم که
خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
_میدونی پروانه، آدم وقتی کس و کار نداشته باشه زبون هم نداره. اتفاقا من هم بلدم جواب بدم، هم میتونم از خودم دفاع کنم، ولی به چه پشتوانهای. اگر همون پدر شیرین عقلم زنده بود طور دیگری رفتار میکردم.
_الان که شرایط فرق کرده.
_چه فرقی?
_ دیگه توی اون خونه نیستی. کسی هم تحقیرت نمیکنه.
_ توی اون خونه نیستم ولی الان هم سربارم. همش این فکر رو توی ذهنم مرور می کنم. چرا عمواقا باید خرج من رو بده. هر چی هم من رو به چشم دخترش نگاه کنه. ولی خودم احساس سرباری می کنم.
_ وقتی تو زن احمد رضایی دیگه چه سر باری، اگه برگردی باید خرجت رو بده.
نگاهش کردم.
_ قرار نیست برگردم.
_نگار تو باید...
_پروانه شاید احمدرضا مرد خوبی برای زندگی باشه، اما آن تا زمانی که مادری مثل شکوه خانم کنارشه نه.
_خب شرط کن جدا زندگی کنید.
_ احمدرضا جونش و مادرش، اینکارو نمیکنه.
کلافه گفتم:
_پروانه میشه تمومش کنی?
_ باشه تموم می کنم ولی با دلت نجنگ.
پروانه راست می گفت با دلم می جنگیدم
زندگی من با احمدرضا، اگر بی رحمی اون شبش رو فراموش کنم هم ثمری نداره. هرچند که دلم هوایی شده اما باید پا روی هوای دلم بزارم و عاقلانه رفتار کنم.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕