#پارت256
💕اوج نفرت💕
جلو اومد و دستم رو گرفت و با التماس گفت:
_ من خیلی وقته به غلط کردن افتادم.ولی به هر کی میگم میره دیگه پیداش نمیشه.
متعجب نگاهش کردم ادامه داد:
_بذار باهات حرف بزنم.
یه لحظه ته دلم خالی شد. حق با عموآقا بود. همیشه میگفت به کسی آدرس نده، شاید دست به دست ادرس بهش برسه.
درمونده تر گفت:
_نگار خانم بذار باهات حرف بزنم.
منو از این جهنم نجات بده.
_اخه من اصلاً شما رو نمیشناسم.
آروم زد توی سر خودش اشکش پایین ریخت. نفس عمیقی کشید.
_ این دنیا انقدر شرمندم اون دنیا چه بلایی سرم میاد. تورو خدا بزار باهات حرف بزنم.
دلم براش سوخت.
_ باشه عفت خانم بیا بشین بگو
_ نه اینجا نه بریم تو حیاط.
باید یه کاری کنم خیال خبررسوندن به احمدرضا از سرش بیرون بره.
_بیرون شوهرم ناراحت میشه.
چشم هاش گرد شد.
_شوهرت?
_بله من ازدواج کردم.
نگاه متعجبش طولانی شد که لبخند کمرنگی زدم.
_ حرفتون رو بگیید.
از ناراحتی و بهت خبر ازدواجم نمی تونست آب دهنش رو قورت بده.
_اخه بانو میگفت تو زن اقا شدی.
خونسرد گفتم:
_یه محرمیت موقت بود که تموم شد.
به سختی گفت:
_ این جا نمیشه بریم اون اتاق.
_بزارید به پروانه بگم.
سمت پروانه که کنار مادرش به مهمون ها خوش آمد می گفت رفتم و صداش کردم.
_ پروانه جان.
نگاهم کرد.
_جانم.
کنار گوشش گفتم:
_من خاله تهمینه رو میشناسم.
مشکوک نگاهم کرد.
_ کیه?
_عفت خانم.
چشم هاش گرد شد ادامه دادم.
_ همین که بهت گفتم دوبار اومد خونه تهران.
متعجب به عفت خانم که به زمین خیره بود نگاه کرد و گفت:
_ فهمیدم. اونم تو شناخت?
_اره میگه باید باهات حرف بزنم.
_ من به این مشکوکم دوبار اومده
همه چیز رو به هم ریخته.
لب هام رو پایین دادم.
_نمیدونم، الان میگه می خوام باهات حرف بزنم. میگه بریم تو اتاق.
_منم میام.
_باشه، فقط کجا بریم?
_ بالا اتاق من.
_فقط گفتم شوهر کردم حواست باشه از عمو اقا حرفی نزنی.
_ باشه. بهش بگو بیاد بریم بالا.
پیش عفت خانم برگشتم و ازش خواستم تا به طبقه دوم بریم.
وارد اتاق پروانه شدیم انرژی خاصی داشت. رنگ زرد و خاکستری اتاق رو احاطه کرده بود. عفت خانم روی تخت نشست خواستم کنارش بشینم که پروانه صندلی میزش رو بیرون کشید
_اینجا بشین.
متوجه هدف پروانه شدم.قصدش دور نگه داشتن من از عفت خانم بود. کاری رو که میخواست انجام دادم.
خودش هم روی صندلی میز آرایش کنارم نشست.
عفت خانم نگاه معنی داری به پروانه کرد که گفتم:
_ پروانه مثل خواهرمه، بفرمایید.
نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت.
_ امروز از اینکه ابروم جلوی خواهر شوهر دختر خواهرم بره، خجالت میکشم. امان از روز قیامتم.
اشکش رو با گوشه رو سریش پاک کرد.
_ نگار خانم قبل از اینکه بگم چیکار کردم باید حرفم رو بشنوی و بفهمی که چقدر تحت فشار بودم تا دست به این گناه بزرگ زدم. الان دنبال ارامشم ولی میدونم فایده نداره.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕