💕اوج نفرت💕 نفسم رو سنگین بیرون دادم دو باره پرسید: _ علیرضا کجاست? با سر به در اشاره کردم. _ اتاقه میخواد بخوابه. به سمت اتاق مشترکشون رفت _یه لیوان اب بیار میترا داروش رو بخوره. _ چشم لیوان آب رو پر کردم. پشت در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که با حرفی که شنیدم دستم رو انداختم _اردشیر من خجالت می‌کشم. _ چرا عزیزم. باید خوشحال باشی این معجزه خداست. _ آخه بارداری اونم تو این سن! چشم هام از تعجب و خوشحالی گرد شدن. شاید این تنها خبری بود که تو این روزها می تونست من رو از این حال غمگین نجات بده. هر دو توی ازدواج قبلی بچه دار نشدن. حتی میترا به خاطر بچه زندگیش خراب شده. داخل اتاق رو نگاه کردم میترا سرش رو روی سینه عمو آقا گذاشته بود. عمواقا هم دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود. فوری نگاهم رو گرفتم. _الان مطمئنی پنج ماهته? _سونو گرافی گفته بعد هم گفت باید استراحت کنم. _ خواست خدا بوده سفرتون به هم خورد. خندم رو جمع کردم و در زدم با صدای بیا داخل عمو اقا در اتاق باز شد وارد شدم. میترا با فاصله تقریبا زیادی با عمو اقا نشسته بود. تو این مدت کم به خاطر حضور من، این فاصله رو ایجاد کرده بود. لیوان رو روی عسلی گذاشتم عموآقا ایستاد و به داروها اشاره کرد. _داروهاش رو بده بخوره حالش خوب نیست. تا یکی رو پیدا کنم برای کارهای خونه کارها رو انجام بده _چشم از اتاق بیرون رفت دیگه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم به چشم هاش ذل زدم و طوری که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم. گفتم _ حال من قراره خواهر داشته باشم یا برادر? نفس سنگینی کشید و دستش رو جلو چشم هاش گرفت لبش رو به دندون گرفت زیر لب گفت: _ ای وای دستش رو برداشتم و با خنده صورتش رو بوسیدم _شرمندگی و خجالت و ناشکری نیست? نگاهش رو پایین انداخت _ خدا را شکر کنید به خاطر خوبیهاتون بهتون هدیه داده. لبخند روی لبش نشست _ کی فهمیدی? _چند لحظه پیش پشت در اتاق _برادرت هم میدونه بلند خندیدم _نه دیشب تا صبح و رانندگی کرده الان خوابه. دستم رو گرفت و شرمنده گفت _ تو رو خدا بهش نگو صورتش و عمیق بوسیدم. _ مطمئن باشید حالا دختره یا پسر? لبش رو به دندون گرفت و آهسته گفت _ پسر _ خدا رو شکر اسمش چیه? _اردشیر وقتی فهمید گفت احمدرضا، منم حرفی ندارم. با شنیدن اسم احمدرضا خوشحالی از صورتم رفت. نگاهم رو به دست های میترا دادم. ایستادم _ مبارک باشه به سلامتی. دستم رو گرفت _ ناراحت نباش تو این دنیا هیچ اتفاقی بدون دلیل نیست لخند بی جونی روی لب هام نشست. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. _مطمئنم. باید نهار بذارم. چی دوست دارید برای نهار _ خودت رو خسته نکن زنگ می‌زنیم از بیرون بیارن. _ درست می کنم هم برای شما غذای بیرون خوب نیست هم علیرضا غذای بیرون دوست نداره. لبخندش رو بهم هدیه داد. _هرچی دوست داری درست کن. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به آشپزخونه رفتم صدای عمواقا رو ‌شنیدم که با تلفن حرف می زد. _ من شکایت رو تنظیم کردم آخرین بار هم توی کیش دیدمش. یه خورده حال خانمم مساعد نیست. دادم به احمدرضا بیاره. _ شما لطف دارید خدانگهدار. شکایت از رامین برام اهمیت خاصی داره شاید باید تمام سختی‌های این چند سال رو سر یک نفر خالی کنم. نهار رو گذاشتم به اتاقم برگشتم بالشتی روی زمین گذاشتم و تلاش کردم تا بخوابم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕