💕اوج نفرت💕 صدای سلام و احوالپرسی شون رو شنیدم.نگاهی تو آینه به خودم انداختم. امروز تموم میشه، همه چیز تموم میشه. نگاه کردن به عکس ها و یادآوری خاطرات گذشته هیچ دردی رو دوا نمی کنه جز اینکه اعصابم رو خراب کنه. تمام تمام تمرکزم باید به آینده باشد نه گذشته. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. از اتاق بیرون رفتم استاد عباسی و امین، هر دو به احترامم ایستادن، لبخند زدم و با روی خوش جوابشون رو دادم.کنار علیرضا نشستم لبخند روی لب ها باعث رضایت هر چهار مرد داخل خونه شده بود. هرچند که نگاه عمو آقا تلخی داشت که علتش رو میدونستم. صحبت های مردونه جمع را می شنیدم ولی زیر نگاه امین جلوی عمو اقا نمیتونستم سربلند کنم. استاد عباسی رو به عمو آقا گفت: اگر اجازه بدهید انشاالله این دو تا برای بار آخر با هم صحبت کنن. عموآقا نفس سنگینی کشید و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _برید حرف هاتون رو بزنید. لبخندی چاشنی صورتم کردم به علیرضا نگاهی انداختم از لبخندم حسابی راضی بود. با سر تایید کرد. ایستادم سمت اتاقم رفتم .جلوی در برگشتم به امین که پشت سرم میومد گفتم _ بفرمایید داخل بعد از سه بار این اولین بار بود که برای حضور تو اتاقم تعارفش می کردم. لبخندی گوشه لبش نشست ابروهاشو بالا داد با سر به در اشاره کرد. _شما بفرمایید وارد اتاق شدم به صندلی اشاره کرد _ من اینجا مشینم مثل همیشه روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم. صدای در اتاق بلند شد بلافاصله علیرضا با سینی چای داخل اومد. _چایی هاتون رو نخورید. اینجا هم بخورید هم حرف بزنید. ممنون زیر لب گفتم سینی رو رپی میز جلوی امین گذاشت و زود از اتاق بیرون رفت. امین استکان چای و قند رو روی عسلی تخت جلوی من گذاشت سر جاش نشست. _ امروز باید شما شروع کنی. _ بله. میگم فقط قبلش بگم اگر بعد از شنیدن حرف‌هام از ازدواج با من منصرف شدید من... حرفم رو قطع کرد _ راستش من اون روز که گفتید ازدواج کردید ولی شناسنامه تون سفیده طاقت نیاوردم. خودم یکم پرس و جو کردم متوجه شدم که چی بهتون گذشته و در حقتون بی انصافی شده. ولی دوست دارم از زبون خودتون بشنوم که در آینده باعث سوء تفاهم نشه. من باید تمام حرف ها رو از زبون خودتون ب شنیده باشم. نه کس دیگه. ابروهام بالا رفت و متعجب پرسیدم _ از کی پرس و جو کردید. _ از اردشیر خان و علیرضا اخم هام تو هم رفت. _اون وقت چی بهتون گفتن? _ این که خانواده‌ای که باهاشون زندگی می کردید با هم دست یکی کردن تا به شما تهمت بزنن و یا کلی اینکه چرا از برادر تون جدا بودید و تازه همدیگر رو پیدا کردید. کسی از جزئیات حرفی نزد همه گفتن، گفتن جزئیات روبه خودتون واگذار کنم. که فکر می‌کنم رسیدگی به این جزئیات کار یک جلسه نباشه و با حساسیتی که من دارم باید چند جلسه باید صحبت بکنیم. تا من متوجه تمام جزئیات گذشته زندگی شما بشم. نگاهم رو به زمین دادم _ من یکم شوکه شدم. از اینکه شما خودتون... تمرکزم رو دست دادم. _ بهتون حق میدم ولی یکم کنجکاو بودم نتونستم صبر کنم. برای تایید حرفش سرم رو تکون دادم. _ چاییتون رو بخورید شاید تمرکز تون برگشت. دستم رو سمت استکان‌چای بردم که متوجه شدم خودش قند نداره. خواستم قندون رو جلوش بزارم دستم به استکان خورد کمی سوخت کمی عقب کشیدمش که با قندون برخورد کرد و به زمین افتاد. تمام قندهای داخلش روی موکت اتاقم پخش شد. _ ای وای ببخشید می خواستم به شما قند بدم _ خواهش می کنم من بدون قند میخورم. روی زمین نشستم و شروع به جمع کردن قندها کردم. نگاهم به چند حبه قند که زیر تخت بود افتاد. دستم رو زیر تخت بردم و روی زمین کشیدم تا قندها رو بیرون بیارم. با برخورد دستم با شیء کوچک سردی کنجکاو سرم رو خم کردم. با دیدن انگشتری که احمدرضا دو بار بهم داده بود سرم یخ کرد. دیدن انگشتر من رو با خودش به رستوران هتل برد. از اینکه انگشتر رو غافلگیرانه توی دستم کرده بود متعجب به دستم نگاه کردم. _دیگه درش نیار با لبخند نگاهش کردم _کجا بود _روی عسلی کنار تخت. _ دلم براش تنگ شده بود _ برای من چی? برای من تنگ شده بود? با لبخندی عمیق نگاهش کردم _ برای تو هم تنگ شده بود. _نگار حلالم کن. _نگار خانم با شنیدن صدای امین انگشتر رو به عقب هل دادم و به امین نگاه کردم. ایستادم و روی تخت نشستم. _نمیدونستم انقدر ناراحت بشید وگرنه این کار رو نمی کردم. بدون تمرکز نگاهش کردم _ نه... ناراحت نیستم... نفس سنگین کشید. _نگاه خانم بحث یک عمر زندگیه، به من حق بدید... دیگه صدای امین رو نشنیدم و فقط بهش خیره بودم. ناخواسته غرق در خاطراتم با احمدرضا شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕