💕اوج نفرت💕 اضطراب گرفتم. باید چی جواب علیرضا رو بدم. به پروانه نگاه کردم متوجه استرسم شد. دستم را گرفت و سعی کرد با ماساژ دادن از استرسم کم کنه اما فایده ای نداشت. ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شده با دیدن اسم علیرضا کمی توی دلم خالی شد. گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم _ سلام. _ بیا بیرون تماس رو قطع کرد. رو به پروانه گفتم - تو رو خدا ببخشید باعث ناراحتیت شدم _ نه ناراحت نشدم فقط اینبار خواستی بیای به یکی بگو _پروانه خسته شدم. صورتم رو بوسید _صبر باهات بیام. سمت اتاقش رفت و با چادر سفیدی بیرون اومد و با هم قدم شدیم کفش هام رو پوشیدم سمت در رفتم زبانه در رو به عقب کشیدم و وارد کوچه شده و ماشین سفید علیرضا رو دیدم. احساس کردم از اینکه از در خونه اومدم بیرون و کنار پروانه هستم چهره‌اش از عصبانیت اولیه خارج شد. ولی همچنان جدی بود و اخم داشت. از ماشین پیاده شد با پروانه جلو رفتیم حرفی نزدم پروانه سلام کرد علیرضا لبخند کمرنگی زد و جوابش رو داد بدون اینکه حرفی بزنم آهسته از پروانه خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم. پروانه چیزی به علیرضا گفت شیشه بالا بود و من متوجه نشدم انقدر حالم خرابه که اهمیتی هم برام نداره. علیرضا کنارم نشست ماشین رو روشن کرد و راه افتاد منتظر بودم سرزنشم کنه و انتظارم زیاد طولانی نبود . _نگار واقعا چی پیش خودت فکر می کنی که یهو غیبت میزنه. جوابی ندادم و فقط رو به رو نگاه کردم _ الان سکوت جواب منه کارم اشتباه بود اما واقعاً نیاز به این تنهایی صحبت با پروانه داشت. فکر نکنم علیرضا درکم کنه هیچ کس نمیتونه من رو درک کنه شرایط من شرایطی که تنها برای من به وجود اومده. با دستش اروم روی پام زد _ جواب نمیدی _ چی باید بگم _ برای چی نگفته بودی _ برای اینکه تو سرم داد بزنی. نگاهش کردم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت _ چقدر رو داری! دنده رو عوض کرد و به سرعت ماشین اضافه کرد. چشم هام رو بستم . سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم ترجیح دادم نه جایی رو ببینم نه حرفی بزنم. ماشین ایستاد و صدای بسته شدن در ماشین بلند شد. علیرضا پیاده شده اما همچنان دلم نمیخواد چشم هام رو باز کنم تا اطرافم رو ببینم. چند ضربه به شیشه ماشین زد . نیم نگاهی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم. _بله _ تشریف نمیارین پایین. به اطراف نگاه کردم _ اینجاکجاست _ بیا کارت دارم _ علیرضا من اصلا حوصله ندارم بیا بریم خونه. در ماشین رو باز کرد دستم رو گرفت و کشید و کلافه گفت: _ پیاده شو ببینم بی میل به اطراف نگاه کردم _نهار که بهمون نمیدی یا ول می کن میای بیرون یا میسوزونی حداقل بیا بریم اینجا یه چی بخوریم. غذایی رو که قراره زنگ بزنیم بیاره اونجا رو هم اینجا می خوریم. به رستوران پشت سر علیرضا نگاه کردم اشتهایی به غذا ندارم اما ترجیح میدم کمتر صحبت کند باهاش هم قدم شدم وارد رستوران شدیم. روی اولین صندلی نشستم. علیرضا سمت سرویس رفت و چند لحظه بعد در حالی که با دستمال کاغذی که دستش بود دستهایش رو خوش می کرد روی صندلی کنار من نشست. توی چشمام خیره شد. _خیلی از دستت عصبانیم. نگار در برابر کارهایی که می‌کنی اصلا نمیدونم باید چطور رفتار کنم. فقط نگاهش کردم حرف نزدم _ کلافم از خودسر بودنت، از کارهایی که می کنی. از این سکوت که بیشتر عصبانیم میکنخ. خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم. سرم رو پایین گرفتم و به گلدون روی میز نگاه کردم. _چی به امین گفتی؟ متعجب نگاهش کردم _هیچی .معنی دار نگاهم کرد _مطمعنی؟ ته دلم خالی شد _امید امروز تو دانشگاه گفت تو به امین گفتی نتونستی با خودت کنار بیای نتونستی یکی رو از دلت بیرون کنی. بره یه جوری هم بگه نه که من فکر کنم اون نخواسته تپش قلبم بالا رفت. چرا همه چیز رو گفته فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕