💕اوج نفرت💕 قندون رو جلوی علیرضا گداشتم خواستم بشینم که گفت _نگار جان شما برو تو اتاقت من با احمدرضا دو کلام حرف مردونه داریم. نگاهش روش ثابت موند. این چه حرفیه که من نباید بشنوم. _چه حرفی؟ قندی لز قندون برداشت و توی دهنش گذاشت _مردونس عزیزم نیم نگاهی به چهره ی مضطرب احمدرضا انداختم. تلاش داشت بهم آرامش بده بی صدا لب زد _برو سمت اتاق پا کج کردم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _خریدت رو بردار ببر تا جابجاشون کنی حرف ما هم تموم شده کاری که گفت رو انجام دادم در اتاق رو بستم مشما ها رو روی زمین گذاشتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم که کارم بی فایده بود انقدر اروم حرف میزدن که انگار کسی تو خونه نیست. نا امید از شنیدن حرف هاشون روی تخت نشستم و به در چشم دوختم. نیم ساعتی بود که تنها بودم. کلافه به اطراف نگاه کردم و طاقتم تموم شد سمت در رفتم گوشم رو به در چسبوندم دوباره صدابی نشنیدم اروم در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم. هیچ کس تو حال نبود سرم رو بیرون بردم و با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم. علیرصا تو اشپزخونه مشعول کاری بود متعجب کامل بیرون رفتم _پس احمدرضا کجاست. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد _رفت _کی؟ _بیست دقیقه ای میشه. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم چند قدم جلو رفتم _بیست دقیقس رفته تو به من نگفتی! با خنده گفت _گفتم مزاحمت نشدم حرصی نگاهش کردم _ناهید کجاس؟ _برادرش اومد دنبالش رفت باید تلافی حرف های نیم ساعت پیش سر چایی و این بیست دقیقه ی اضافه رو سرش در بیارم _این احساس بامزگی امروزت. اثرات حضور دیشب ناهید بود؟ با صدای بلند خندید که بیشتر باعث حرصم شد _اره اصلا به این نتیجه رسیدم ادم زن که میگیره باید سربسر خواهرش بزاره _منم به این نتیجه رسیدم این سری که ناهید بیاد اینجا بامزه بشم _تو جراتشو نداری سمت مبل رفتم و روش نشستم _حالا بشین ببین. _میدونی الان به احمدرضا چیا گفتم کنجکاو فوری چرخیدم سمتش _نه _خب نبایدم بدونی دوباره با صدای بلند خندید لب هام رو جمع کروم و نفس سنگینی کشیدم. چند لحظه ی بعد روبروم نشست _ناراحتی چپ چپ نگاهش کردم _خب یکمشو میگم که از ناراحتی در بیای تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چی گفتن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕