#پارت520
💕اوج نفرت💕
آهسته کنار گوشم گفت
_من تو رو هیچ وقت تنها نمیزارم همیشه کنارتم خیالت راحت
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی هق هقم رو بگیرم سرم رو از سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم با انگشت اشکم رو پاک کرد
_برو خدا به همرات
احساس کردم بغض توی گلوش گیر کرده سرم رو پایین انداختم کنترل اشک هام دست خودم نبود. دستش رو پشت کمرم گذاشت
_برو منتظرش نزار
به احمدرضا که بیرون خونه ایستاده بود دست هاش رو توی جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی انداختم و دوباره به علیرصا دادم.
_خداحافظ
_دو ساعت دیگه همدیگرو میبینیم
دوباره پسشونیم رو بوسید دستمای به همراه تلفن همراهم از جیبش بیرون اورد دستم داد
_برو
کفش هم رو پوشیدم و کنار احمدرضا ایستادم
علیرضا دستش رو روی شونه ی احمدرضا گذاشت.
_مواظب نگار باش.
_چشم
خداحافظی پر از غصه مون تموم شد و همراه با احمدرضا به سمت ارایشگاه حرکت کردیم.
حواسش به رانندگی بود و حرفی نمیزد سرم رو به جهت مخالفش گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. از سکوت بینمون خوشحالم.
جلوی ارایشگاه نگه داشت بهش نگاه کردم کارتش رو سمتم گرفت
_بیا عزیزم. زن عمو باهاشون هماهنگ کرده. مراسممون مختلطه حواست باشه.
_هست
با لبخند نگاهم کرد
_میدونم که هست. ببخشید از سر حساسیت خودم گفتم
کارت رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
_من ناراحت نمیشم.
نگاهمون روی هم طولانی شد آهسته لب زدم
_خداحافظ
منتطر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم بدون معطلی وارد ارایشگاه شدم.
به خانم جوونی که با دیدنم ایستاد نگاه کردم
_سلام عزیزم. نگار خانم؟
_سلام. بله
_پس چرا انقدر دیر اومدی میترسم نتونم آمادت کنم
_من کار حاصی نمیخوام بکنم فقط اصلاح صورت دارم
چشم هاش گرد شد
_میتراوجون گفتن مراسم عقدتونه
روسریم رو دراوردم و روی صندلی مخصوص ارایشگاه نشستم
_بله ولی فقط اصلاح کنید
لب هاش رو پایین داد
_هر جور خودتون بخواید
نخ رو دور گردنش بست و شروع به کار کرد چشم هام رو بستم و اتفاقات این چند سال رو از نظر گذروندم. روزهایی که از ترس سکوت کردم. روز هایی که تو شیراز با تنهایی خودم میجنگیدم تا از احمدرضا متنفر باشم ولی هیچ وقت موفق نشدم.
_عزیزم خودت رو تو اینه نگاه کن ببین خوبه
به صورت تمیزم و ابرو های تقریبا پهنم نگاهی کردم و اروم دستم رو به صورتم کشیدم
_خیلی ممنون عالیه
_مطمعنی آرایش نمیخوای؟
_بله. فقط اینجا جایی دارید که من لباسم رو عوض کنم.
_اره عزیزم پشت اون دیوار عوض کن
لباسم رو پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم
_ماشالله انقدر خوشگلی و خوش اندامی همهوچی تمومی . با این لباس دیگه نیاز به ارایش هم نداری. پدر و مادرت چه کیفی بکنن امروز
از تعریفش لبخند به لب هام اومد و از جمله ی اخرش غم تو دلم نشست. پدر و مادر. چیزی که شکوه سال هاست من رو از داشتنشون محروم کرده.
_خیلی ممنون
از چهرم فهمید که ناراحت شدم
_عزیزم من حرف بدی زدم
_نه پدر و مادر من هر دو فوت کردن یکم جاشون امروز برام خالیه.
رنگ پشیمونی تو صورتش نشست
_خدا بیامرزشون. ناراحت نباش منم مادرم فوت کرده ولی مادر شوهرم انقدر مهربون و خوبه که تا حدودی جاش رو برام پر کرده. مادر شوهرت که زندس؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_بله هستن
_خدا اون رو برات نگه داره غصه نخور
صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم احمدرضا لبخند بی جونی روی لب هام نشست . انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
_نگار جان تموم نشد یکم دیر شده
_چرا الان میام بیرون
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی کیفم انداختم
_من لباس هات رو تا کردم گذاشتم تو کاور لباس عقدت
_دستتون درد نکنه
جلو اومد و روبروم ایستاد
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕