#پارت533
💕اوج نفرت💕
در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد
_مرجان کجاست
سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد
مرجان اهسته سلام کرد
_سلام عزیز دلم. خوش اومدی
با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت
دستی به شکمش کشید با خنده گفت
_خاله رورو. چند ماهته
مرجان خجالت زده لب زد
_آخرای هشتم
_عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟
_بله
_اسمش چیه؟
_حلما
_چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه
دوباره صورت مرجان رو بوسید.
_چرا نیومدی بالا.
اخم نمایشی کرد و ادامه داد
_عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟
نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت
_ببخشید زن داداش نزدیک تره
نگاهش بین من و مرجان جابجا شد
_شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا
اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم.
_یکم با هم حرف بزنیم میایم
_بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم.
مرجان مضطرب گفت
_زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟
_یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن.
رو به من گفت
_ بلند شو دیگه
به مرجان نگاه کردم
_دوست داری بریم بالا؟
سرش رو تکون داد
_حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم
میترا دلخور گفت
_این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته
_جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده.
صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت
_اردشیره. با تو کار داره
مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت
_سلام عمو
_ممنون. عید شما هم مبارک
_چشم الان میام
_باشه چشم. خداحافظ
گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت
بریم بالا
فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم.
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
_نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم.
لبخند بی جونی زد
_حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه.
هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد.
وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت
_خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_چی بهت گفت ؟
نفس سنگینی کشیدم
_از اتفاق های اون شب گفت
دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید
_کدوم شب؟
خیره نگاهش کردم
_میشه بهم استرس ندی.
تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید
احمدرضا سرش رو پایین انداخت.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕