#پارت541
💕اوج نفرت💕
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. به اتاقم برگشتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
چطور یه مادر میتونه زندگی بچه هاش رو به نابودی بکشونه. چطور تونسته اجازه بده تو زمان محرمیت موقت دخترش بره خونه ی همسرش. مگه پول چقدر اهمیت داره.
چشم هام گرم شدن روی تخت جابجا شدم تا کنی استراحت کنم که صدای باز شدن در خونه به گوشم خورد.
_بشین
علیرضا کیو داره تعارف میکنه.
_چایی میخوری
صدای احمدرضا باعث شد تا چشم هام رو باز کنم
_نه خیلی ممنون
صداشون رو به سختی میشنیدم پشت در اتاق رفتم و گوشم رو به در چسبوندم.
_خب میخوای چی کار کنی؟
_به خدا توش موندم. اصلا نمیدونم چطوری بهش بگم
_احمدرضا من تو این مورد نمیتونم دخالت کنم. فکر هم نکنم نگار قبول کنه.
_من راضیش میکنم.
ته دلم خالی شد چی قراره به من بگه
_پس همین الان بگو. صبر کن الان صداش میکنم
صدای در اتاقم بلند شد فوری سمت تخت رفتم روس نشستم
_نگار بیداری؟
_بیدارم
در اتاق رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد
_بیا بیرون کارت دارم.
ایستادم و جلو رفتم خودم رو از حضور احمدرضا بی اطلاع نشون دادم و با دیدنش لبخند زدم.
_سلام. اینجایی
لبخند بی جونی زد. روبروش نشستم علیرضا هم روی مبل تک نفره نشست و گفت
_احمدرضا قراره امروز یکی از تصمیماتش رو بهت بگه.
دلم شور افتاد ولی خودم رو عادی نشون دادم.
_چه تصمیمی
نگاه پر از استرس احمدرضا روی من افتاد.
_فقط قبلش بدون که این تنها راهیه که دارم وگرنه عنوان نمیکردم.
سر تا پا گوش شدم تا حرفش رو بشنوم و کمی هم تپش قلب گرفتم
_راستش من نمیتونم مادرم رو به خاطر شرایطش ترک کنم به علیرضا و عمو اقا هم گفتم. من و تو باید زندگیمون رو تو خونه ی تهران در کنار مادرم شروع کنیم.
با تعجب نگاهش کردم و چشم هام گرد شدن.
_این امکان نداره.
_نگار شرایط من رو هم درک کن
تن صدام رو بالا بردم
_من اصلا درک ندارم. تو چطور انتظار داری من با قاتل پدر و مادرم با کسی که یک عمر باعث اوارگیم شده و هفده سال تحقیرم کرده زیر یک سقف زندگی کنم.
_نگار اینطور که میگی نیست...
_هست. بس کن احمدرضا. دست از این تعصب بیجات بردار . شکوه چشم دیدن من رو نداره. میخکای ببریم باهاش زیر یه سقف که چه بلایی سرم بیاره. جدایی از کرده هاش در حقم، من ازش میترسم کسی که تونسته یه نوزاد رو بکشه یه زن و از بارداری محروم کنه دستور قتل سه نفر رو بده ترسناکه.
_نگار تو باید بشینی شرایط رو کامل برات توضیح بدم. اینطوری...
ایستادن و اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه
_من نمیام. هر کار دوست داری بکن
سمت اتاقم پا تند کردم وارد شدن و در رو بهم کوبیدم. و تند تند نفس کشیدم. صدلی در موندش رو شنیدم
_من چی کار کنم.
_گفتم که راضی نمیشه
_اجازه هست برم اتاقش باهاش حرف بزنم
_چرا نیست. ولی فکر نکنم الان بخواد باهات حرف بزنه.
_در حضور عمو اقا گوش میکنه. برم با عمو بیام؟
_برو
_عمو یکم ازم دلخوره میشه تو هم باهام بیای بالا
_باشه حرفی نیست ولی اینو بدون که من پشت تصمیم نگارم هر چی که باشه
_مطمعن باش راضیش میکنم.
چند لحظه ی بعد صدای بسته شدن در خونه اومد. اگر عمو اقا بیاد پایین مجبورم بشینم به حرف هاش گوش کنم. با شناختی که ازشون دارم مجبورم میکنن تا قبول کنم. سمت مانتوم رفتم فوری پوشیدمش. روسریم رو روس سرم انداختم چادرم رو برداشتم و هول هولی گوشی رو داخل کیفم انداختم و با شتاب در خونه رو باز کردم . پله ها رو دو تا یکی کردم و از ساختمون بیرون رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕