🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹 روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان... وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود حسن اسم برادر شهید ایوب بود.... چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.... برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید... تا لقمه ب دستم برسد میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم .... نخیر.... همه اش برای بچه است ... ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا میپرسید... هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه... صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد، وقتی از پله ها بالا می امد اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت... ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.... دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار" شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد.. یکم میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت ک چای و اب میخواهد..... لیوان لیوان چای میخورد... برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد.... میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد.... میخندیدم... "چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟ از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود 💞 @zendegiasheghane_ma