🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت27
قسمت7⃣2⃣
🍃🍃 به سارا گفتم: ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول
نداري.!!!
واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست.
باورم نميشه از حرمت کارات خبر نداشته باشي. تو به پدر و مادر من
نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا
زود پي به اشتباهشون ميبرند....
توي اين لحظه نگاهم که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد.
⁉️ديدم داره اشک ميريزه. باورم نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کردم...
چرا گريه ميکني؟
سارا جواب داد:
احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما....
سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنارم نشست....
اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم.
ديدم اشتباه ميکردم , و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه
بياد.
سريع از جام بلند شدم و گفتم:
نه، تو نميخواي...
همينطور که به سمت اتاقم ميرفتم، به حماقت خودم ميخنديدم.
فکر ميکردم سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بودم
ازش قصر در برم.
اما سارا امروز با گريه، دل منو رو لرزوند.!!!
نميدونستم ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشم...
❌ ادامه دارد...
💞
@zendegiasheghane_ma