سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
قسمت_هفتم
روز عقد،، صبح زود بیدارشدم و رفتم آرایشگاه و دستی به سر و صورت و ریش و سبیلم کشیدم و برگشتم خونه….
مامان تا منو دید کلی قربون صدقه ام رفت و بعد گفت:عروس اماده است برو سر کوچه ،آرایشگاه سهیلا خانم و معصومه رو بیار….
گفتم:چشم مامان….
رفتم دنبال عروس….عروس روبند داشت و هنوز صورتشو درست ندیده بودم….به همراه عروس برگشتم خونه……
داخل حیاط میز و صندلی چیده بودند و مهمونا با دیدنمون دست زدند و کل کشیدند…..
بالاخره سر سفره ی عقد خطبه خونده شد و منو معصومه رسما زن و شوهر شدیم….
بعداز اینکه تعدادی از مهمونا رفتند مامان صدام زد و گفت:حسین جان دست خانمتو بگیر و بیایید این اتاق استراحت کنید….
گفتم:چشم…..
اما روم نشد دستشو بگیرم و حتی نمیدونستم چی صداش کنم…همسرم…؟؟خانمم؟؟؟معصومه جان؟؟؟؟
در نهایت از شرم و خجالت گفتم:معصومه خانم بفرمایید داخل اتاق استراحت کنیم….
معصومه بیچاره هم که هنوز روبند روی صورتش بود مونده بود چطوری حرکت کنه که نخوره زمین……
وقتی دیدم نمیتونه جلوی پاشو ببینه رفتم جلوتر و گوشه ی چادرشو گرفتم و راهنمایی کردم بطرف اتاق و گفتم:بفرمایید ….من کمکتون میکنم…………….
مامان که داخل اتاق بود به من گفت:حسین!!کمک کن عروس لباس راحت بپوشه….
مامان اینو گفت و از اتاق خارج شد و در رو هم بست…..
وای که داشتم از خجالت میمردم…..عروس هم با همون روبند یه گوشه نشسته بود،،،انگار از من خجالتی تر بود……
رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار….توی حیاط همهمه ایی بود و همه داشتند میز ناهار رو میچیدند…..
مامان تا منو پشت پنجره دید چشم غره ایی رفت که فهمیدم که باید پرده رو بندازم……
پرده رو انداختم و برگشتم سمت معصومه…..مونده بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم……
در نهایت گفتم:معصومه خانم!شما گرمتون نیست؟؟؟اجازه بدید کمکتون کنم تا چادر رو از روی سرتون برداریم…..
معصومه حرفی نزد و من رفتم کنارش نشستم و روبندشو بالا زدم…..
اونجا بود که برای اولین بار چهره اشو دیدم…..صورتش قشنگ بود،،به دلم نشست….پوست سفید و چشم و ابرو و موهای مشکی داشت…..
با دیدنش هر دو بهم لبخند زدیم…..بعد کمکش کردم و لباس عروس و توریشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید….از خجالت زود بلند شدم و مشغول عوض کردن لباسهای خودم شدم….
خلاصه لباس راحتی پوشیدیم کنار هم نشستیم…..همون لحظه برامون توی یه سینی ناهار اوردند…..باهم ناهار رو خوردیم وکمی حرف زدیم……
از انتخاب مامان خداروشکر کردم چون معصومه هم نجیب بود و هم زیبا و باوقار……
کمکم خجالت معصومه هم کم شد چند کلمه ایی حرف زد….
کمکم مهمونا رفتند و معصومه هم باید با خانواده اش میرفت….بهش گفتم:برات نامه مینویسم………..
معصومه همگرفته و ناراحت قبول کرد ،،انگار دوست نداشت برم……..
موقعی که میخواستیم از اتاق بیاییم پیشاپیش خداحافظی کردم چون صبح زود باید میرفتم….
اون روز خیلی بهم خوش گذشت و فردا صبح برگشتم جبهه اما با این تفاوت که دلم پیش معصومه مونده بود……
ادامه دارد…..
🖌
#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫
@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---