#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_پنج🌺
یهوسکوت مطلق حکم فرماشدومن عملا داشتم سکته میکردم انقدرحالم بدبودکه اگرازجام بلندمیشدم باسر می افتادم زمین تمام بدنم میلرزید دست پام یخ کرده بود.بابام گفت، چراجواب منو نمیدیدنکنه باشیرین دوستی؟!امیرگفت من شیرین دوستدارم الانم اگراینجام میخوام این دوستداشتن ثابت کنم..بابام گفت کسی که حرمت یه خونه رونگه نداره دزدکی ازچشم دیگران باناموس اون خونه ارتباط برقرارکنه ازدیدمن هیچ ارزشی نداره ودوست داشتنشم کشکه شمااگرشیرین دوست داشتید صبر نمیکردید براش خواستگار بیاد بعد تازه یادت بیفته باید بیای خواستگاریش!!به جای رابطه دوستی میومدید صادقانه حرفتون میزدید حیف که حرمت نون نمک مارو نگه نداشتی،در ضمن ماحرفامون باخانواده محترم اقاابوالفضل زدیم الان نمیتونیم دبه کنیم امیرگفت هنوز اتفاقی نیفتاده اوناهم مثل من امدن خواستگاری،بابام یه کم صداش بلندکردگفت مثل شماااا ؟ نه اشتباه نکن اون مثل تونیست بااینکه همسایه بودولی بادخترمن رابطه دوستی برقرار نکرد مثل مرد باخانوادش امدحرفش زد اما شماچی!!
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_شش🌺
بابا به امیر میگفت:ازیه شهردیگه شاخکات کارکرده بادخترساده من دوست شدی هیچ میدونی این حرف اگرتومحل بپیچه ابروی مامیره من چندسال دارم باابرو زندگی میکنم نمیذارم حیثیتم بخاطر عشق عاشقی دو روزه شمابه باد بره.. دادگاه ها پرازدخترپسرهای هستن که مثل شمایه شبه عاشق شدن دو روزبعدش به هزاریک بهانه الکی ازهم خسته شدن طلاق گرفتن من خودم تاشب عروسی زنم رو دوبار دیدم مگه عاشق هم بودیم!!!نه جانم عشق دوستداشتن زن مردوقتی میرن زیریه سقف باگذشت زمان به وجودمیاد نه ازراه حرام!بابام رگباری حرف میزدنمیذاشت امیر بدبخت دهن بازکنه وانقدرعصبانی بودکه مامانم مدام میگفت حاجی ترخداحرص نخورالان پس میفتی،ازترس اتفاقات بعدازاین ماجرا شروع کردم گریه کردن چون میدونستم بابام محاله کوتاه بیادوبعدازاین دیگه ازادی قبل رونخواهم داشت..تو حال خودم بودم که مامانم امد تو اشپزخونه بااخم گفت خاک برسرت که شرفمون بردی دختره هرزه!!مامانم خیلی اعصبانی بودباتهدیدبهم گفت اگربلای سربابات بیاد داداشات زندت نمیذارن....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_هفت🌺
بابام خیلی محترمانه امیرازخونه بیرون کردبهش گفت دخترمن نشون کرده یکی دیگست قول قرارهاگذاشته شده به زودی هم نامزدمیکنن لطفاشماهم چشمت دنبال ناموس مردم نباشه..دنیا برام به اخررسیده بود ازترس اینکه باپدرم چشم توچشم نشم خودم تواتاق قایم کردم انصافاهم بابام نیومدسراغم فقط مامانم امدگوشی ازم گرفت جلوی خودم شکوندگفت از روزاول به بابات گفتم برای این دخترگوشی نخر انقدربهش رونده گوش ندادتاشداین ابرو ریزی
بعدازاین ماجرا۲روزی نذاشتن مدرسه برم تامدیرمدرسه زنگزدپیگیرشدوبابام اجازه داد دوباره برم مدرسه البته مامانم مثل کلاس اولیها میبرد میاوردم..یک هفته بعدازاین ماجراخانواده ابوالفضل امدن یه انگشترنشون چندتیکه لباس چادر کیف کفش برام اوردن ومن به اجبارخانوادم نامزدابوالفضل شدم این خبرخیلی زودتوفامیل همسایه پیچید
بدتربن روزهای عمرمیگذروندم وبی خبری ازامیرعذابم میدادانگارهنوز منتظریه معجزه بودم که بیادنجاتم بده..چندروز بعدازنامزدی باترس لرز به امیرزنگ زدم صدام روکه شنیدگفت مبارکه...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_هشت🌺
چندروز بعدازنامزدی باترس لرز به امیرزنگ زدم صدام روکه شنیدگفت مبارکه
زدم زیرگریه گفتم چرا بهم تبریک میگی وقتی میدونی دلم پیش توبه اجبارخانوادم مجبوربه این ازدواج شدم..حال روزامیرم بهترازمن نبودولی سعی میکردمن چیزی نفهمم گفت تودیگه الان نامزد داری بهتردیگه به من زنگ نزنی امیدوارم گذشت زمان باعث بشه همدیگر رو فراموش کنیم..از ابوالفضل متنفربودم هردفعه که میومد دیدنم بهش بی محلی میکردم اصلا دوست نداشتم ببینمش..یادمه دفعه اولی که مادرش دعوتمون کردمثل یه غریبه رفتم خونشون ازوقتی که رفتیم یه جانشینم ازجام بلندنشدم،تاوقتی برگشتیم..یک هفته بعدش مامانم دعوتشون کردایندفعه ام هیچ کدومشون تحویل نگرفتم ازاول تااخرمهمونی تواشپزخونه موندم،کم کم این رفتارم باعث شدخانواده ابوالفضل ازم بدشون بیاد البته برای من مهم نبود..دوماهی ازنامزدیمون گذشته بودکه قرارشدعقدکنیم امازد سه روزقبل ازعقد عموش فوت کرد همشون رفتن ختم حتی پدرومادرمنم رفتن امامن امتحان مدرسه بهانه کردم نرفتم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_نه🌺
مراسم خاکسپاری ختمش تویه روز بود
اون روزمن شیفت صبح بودم شیمابعدظهر یعنی وقتی من رسبدم خونه شیمارفت
توخونه تنهابودم که تلفن خونه زنگ خورد مامانم بودگفت ساعت۲میریم مسجد پاشو بیا ..گفتم خسته ام نمیام،گفت آبرو ما رو نبر گوهرخانم چند بار سراغت گرفته تودلم گفتم به درک وهرچی مامانم گفت قبول نکردم.. باخیال راحت داشتم ناهارمیخوردم که..صدای زنگ امدایفون طبق معمول خراب بود به ناچارخودم رفتم در بازکردم..ازدیدن ابوالفضل پشت درحسابی تعجب کردم گفتم تو اینجا چکار میکنی؟ظرف غذا بهم نشون دادگفت برات ناهاراوردم گفتم دست دردنکنه من ناهارخوردم گفت خب برو اماده شو باهم بریم مسجد..گفتم خدارحمتش کنه من نمیتونم بیام ابروش انداخت بالاگفت انوقت چرا؟گفتم دلم دردمیکنه گفت اهاا بهانه خوبی نیست برو بچه برای من فیلم بازی نکن گفتم اصلا نمیخوام بیام زوره!؟هولم داد امدتو درم پشت سرش بست گفت خیلی دارم تحملت میکنم ولی بدون صبرمنم اندازه داره کل خانوادم ازت شاکین ادم شو دیگه بچه نیستی،گفتم خانوادت ازمن خوششون نمیادمشکل من نیست فهمیدی...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی🌺
گفتم خانوادت ازمن خوششون نمیادمشکل من نیست فهمیدی..گفت رفتارتوباعث شده یکیش همین الان عموم مرده ولی توبه بهانه های الکی تو مراسمش شرکت نمیکنی خب بابام زن عموم بچه هاش که خرنیستن میفهمن از قصد نمیای،گفتم روزاولی که امدی خواستگاریم بهت جواب نه دادم ولی اصرارکردی ومنوبه زورنامزدخودت کردی باید فکر اینجاشم میکردی..بااین حرفم عصبانی شدگفت اهاااان پس بگو خانم هنوز به فکرعشق سابقش امیرخان!چیه هنوزم باهاش درتماسی هرزه؟گفتم خفه شو اون انقدرمردبودکه وقتی فهمید تو اشغال امدی توزندگیم بکشه کنارکاش توام اندازه اون شعور و معرفت داشتی،حرفم تموم نشده بودکه سیلی محکمی زدتودهنم گفت توغلط میکنی ازپشت به مردغریبه درمیای ازش دفاع میکنی پس حدسم درست بودهنوزم به فکرشی؟منتظری بیاد نجاتت بده؟ولی کورخوندی من بلای سرت میارم که خودت التماسم کنی بیام بگیرمت،،ابوالفضل انقدرعصبانی بودکه ازش ترسیدم گفتم بروبیرون..بهم نزدیک شدیه دستش گذاشت رودهنم یااون یکی دستشم ازپشت بغلم کردبه زوربردم توخونه،انقدر زورش زیاد بودکه نمیتونستم ازخودم دفاع کنم…یاداوریشم اذیتم میکنه....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_یک🌺
اون روزبرای اینکه من دیگه حرف رفتن نزنم به وحشیانه ترین حالت ممکن بهم تجاوزکردگفت حالامیخوای بری پیش امیرجونت برو!!تو بدترین شرایط ولم کرد رفت و تهدید کرد اگربه کسی حرفی بزنم بدتر از این روبه سرم میاره وموقع رفتن گفت حالادیگه حرفت راسته هرکس ازت پرسیدبگو دلم دردمیکنه!!برای به دخ.تمام بدنم دردمیکرد ولی بدترازدردجسمیم روحم بودکه داغون شده بود..های های گریه کردم انقدرگریه کرده بودم که چشمام بازنمیشد..ساعت ۵شیماازمدرسه برگشت بادیدن حال روزم ترسیدسریع زنگ زدبه خالم که به مامانم خبربده..همه فکرمیکردن سرماخوردم مامانم به زوربردم دکتربرام سرم چندتاامپول تقویتی زدن یه کم بهترشدم..شاید پیش خودتون بگید چرا به خانوادم حرفی نزدم!!میدونستم باور نمیکنن حتی شایدفکرمیکردن کار امیر بوده یادرخوشبینانه ترین حالت ممکن میگفتن اشکال نداره شوهرته!!چون یک درصدم احتمال نداشت این نامزدی بهم بخوره..یک هفته بعدازاین ماجرا ابوالفضل باکلی خرید امدخونمون علاوه برمیوه مرغ گوشت شیرینی یه گوشی وسیم کارت جدیدم برام خریده بود...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_دو🌺
مامانم مدام ازش تشکرمیکردبه من میگفت ببین چقدر دوست داره مشکی عمومش تنشه ولی رفته برای تو خریدکرده..دیگه خبرازدل من بدبخت نداشتن..اصلا دوست نداشتم ببینمش به زور بهش سلام کردم وازترس مامانم ازش تشکر کردم رفتم تو اناقم نیم ساعتی گذشته بود که ابوالفضل در زد امد پیشم بی توجه بهش خودم باکتابهام سرگرم کردم که امدکتاب ازدستم گرفت گفت کاری نکن نذارم دیگه مدرسه بری نتونی دیپلمت بگیری...بانفرت نگاهش کردم گفتم توکه هربلای تونستی سرم اوردی دیگه چی ازجونم میخوای گفت محبت عشق دوستداشتن ..پوزخندی بهش زدم گفتم رودل نکنی اصولا اینارو تقدیم کسی میکنی که دوستش داری نه کسی که ازش متنفری،یهو مچ دستم گرفت گفت ببین بامن سرلجبازی بازنکن برات خیلی گرون تموم میشه..از جاش بلندشدگفت باشه انگارخودت میخوای مثل یه برده باهات رفتارکنم..ازش متنفربودم دست خودم نبودبعدازاین ماجرا ابوالفضل رفت دیگه نیومدخونمون حتی بهم زنگ پیامم نمیداد...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_سه🌺
روزهاگذشت تاچهلم عمومش شد ایندفعه دیگه نمیتونستم بهانه بیارم نرم به ناچارهمراه خانوادم رفتیم مراسمش،خانواده ابوالفضل چشم دیدنم رونداشت اصلاتحویلم نگرفتن البته برای منم مهم نبودولی مامانم خیلی حرص میخورد..دوماهی ازچهلم عمومش گذشته بودکه گوهرخانم زنگزدگفت ابوالفضل اصرارداره عقدکنن خانواده عموشم مشکلی بااین موضوع ندارن وقول قرار عقد رو گذاشتن البته مراسم نداشتیم فقط باید میرفتیم محضر..یادمه سه روزمونده بودبه عقدکه مامانم زنگ زدبه گوهرخانم گفت اگرصلاح میدونیدشیرین ببرید دکترنامه سلامتش بگیرید منو میگیدانگاربرق گرفته بودم..نمیدونم چی بینشون رد بلدشدولی من داشتم سکته میکردم به ناچار پیام دادم به ابوالفضل گفتم باید ببینمت اونم انگارفهمیده بودجریان چیه چندتااستیکرخنده برام فرستادگفت اهاا الان یادمن افتادی خودت حلش کن..به ابوالفضل گفتم این بلا تونامردسرم اوردی چرا الان داری نازمیکنی گفت این مسائل زنونست به من چه؟!بعدش مگه مامانم من این پیشنهاد داده که من برم بهش بگم چرا زنگزدی؟!ننه خودت بهت اعتماد نداره!!من چکار کنم...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_چهار🌺
با تمام نفرتی که ازابوالفضل داشتم ولی یه جورای راست میگفت مامانم مقصربود
البته تقصیرم نداشت بعد از ماجرای دختر ملوک خانم یه جورای چشمم ترسیده بود..چهار سال پیش دخترملوک خانم بایه پسر از یه شهردیگه عروسی کرد بعد از یکسال به مشکل خوردن خواستن جدابشن خانواده پسرانقدرخدانشناس بودن که هرچی نشستن گفتن این وقتی عروس ماشده دخترنبوده مابرای حفظ ابروی پسرمون چیزی نگفتیم وبعد از اون ماجرا ملوک خانم به هرکس که میخواست دخترش شوهربده پیشنهاد میدادببرش دکتر نامه سلامتش بگیره که بعدابه مشکل نخورن..خلاصه بااینکه غرورم اجازه نمیداد ولی برای حفظ ابروی خودم خانوادم شروع کردم به التماس کردن ابوالفضل که مامانش ازاین کارمنصرف کنه..وانقدرخواهش کردم خودم روخارخفیف کردم که ابوالفضل راضی شدخودش به مامانم زنگ بزنه بگه احتیاج به اینکارنیست واین موضوع هم به خیرخوشی حل شد،ازاینجابه بعدزندگیم دیگه تسلیم سرنوشت شدم گفتم چه بخوام چه نخوام ابوالفضل شوهرمه نمیتونم ازش فرارکنم پس بهتره باهاش کناربیام که حداقل اینده خودم خانوادم روخراب نکنم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_پنج🌺
حداقل اینده خودم خانوادم روخراب نکنم وبعدازعقدامیروخاطراتش روفراموش کردم
ورفتارم کلاعوض شدطوری که همه متوجه این تغییررفتارشدن،ابوالفضل گاهی میگفت سرت به جای خورده عقلت امده سرجاش!!!بامامانم میرفتیم خریده جهیزیه انقدرباذوق وسایلم میخریدم که هرکس نمیدونست فکرمیکردازاول عاشق ابوالفضل بودم برای رسیدن بهش شروع زندگی جدیدم دارم لحظه شماری میکنم..پدرم بنده خدادرحدتوانش بهم جهیزیه دادوبعدازگرفتن دیپلمم قول قرارعروسی گذاشتن..روزخواستگاری خانواده ابوالفضل قول داده بودن برام خونه ی مستقل بگیرن ولی نزدیک عروسی زدن زیرحرفشون گفتن دو سه سالی تو زیر زمین خونشون زندگی کنم تاپولامون جمع کنیم باکمک باباش خونه بخریم..گوهرخانم میگفت چرا میخواید پولتون بدید دست صابخونه ماهانه ام کلی کرایه الکی بدید چندسالی سختی بکش بعد برو خونه خودت،زیرزمین خونه گوهرخانم۶تاپله میخورد دم در ورودی چند تا کابینت زده بودن که میشداشپزخونه بعدش یه فضای۲۰متری بود که میشد پذیرایی ته زیرزمینم یه اتاق۱۲متری بودکه میشداتاق خواب زیر راپله ام یه سرویس کوچیک بهداشتی بودکه دست شویی حموم باهم بود..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_شش🌺
ده روز مونده بودبه عروسیم جهیزیه ام روچیدم البته جانداشتم بیشتروسایلم باکارتون گذاشتم انباری مادرشوهرم که دراینده رفتیم خونه ی خودمون بازشون کنم..بیشتروسایل موردنیازم ازکارتون دراوردم..بعدازچیدن جهیزیه نوبت خرید عروسی شدباخواهرومادرابوالفضل میرفتیم خرید،اما چه خریدی چون نظرمن اصلا براشون مهم نبود هرچیزی که خودشون میپسندیدن روبه زورتنم میکردن میگفتن همین خوبه بخر..تو بقیه مواردم اوضاع همین بودحتی برای انتخاب لباس عروس اوناانتخاب کردن..خیلی حرص میخوردم ولی صدام درنمیومدچون میدونستم ابوالفضل به حرف خواهرومادرش به خانواده خودمم اگرمیگفتم ازم دفاع نمیکردن میگفتن مگه تاحالانپوشیدی یانخریدی که میخوای ابرو ریزی کنی..خلاصه باتمام این سختیها مراسم عروسیمون برگزارشد..شب عروسی خاله ابوالفضل دم گوشم گفت مارسم داریم باید دستمال عروس بدیم به مادرشوهر ازش کادو بگیریم البته بگم مامان خودم از اونا بدتر بودمدام میگفت یادت نره باید نگهشداری بدیش به خانواده ابوالفضل،شب عروسیمم بااسترس اعصاب خوردی این مورد گذشت تامراسم تموم شد..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---