#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
همون روز ترس لعنتی اومد سراغم،اون خانمها منو پسندیدند و رفتند تا فردا دوباره با پسره بیاند.بعداز رفتنشون به بابا گفتم:بابا!!!!میشه بگید خواستگارا نیاند؟بابا متعجب گفت:چرا؟؟؟بالاخره که باید ازدواج کنی..گفتم:واقعیتش میترسم این پسر هم بیاد خواستگاری و بعد فوت بشه.بابا الله اکبری زیر زبونش گفت و بعد رو به من ادامه داد:بس کن دخترم،.اونا همش حادثه بود و ربطی به تو نداره.به حرفهای مردم اصلا توجه نکن و به فکر زندگی خودت باش.مگه تو عزائیل هستی که اونارو بکشی.قسمت و عمرشون تا اونجا بوده.دیگه به خودت اینقدر تلقین نکن آخه منو مادرت که همیشه زنده نیستیم و بعد از ما تنها میمونی..گفتم:تنها بمونم بهتره تا یکی این وسط بمیره…بابا گفت:الان ما هستیم تا حیاط نمیتونی بری وای به روزی که نباشیم.فردای روزگار ما سرمونو گذاشتیم زمین کی خرج و مخارجتو میده??بابا ادامه داد:حالا بزار بیاند اگه پسر خوبی بود ان شالله میری خونه ی بخت.خودتو با این خرافات گول نزن دختر!حرف بابارو زمین ننداختم و قبول کردم اما ته دلم آشوبی بود و میترسیدم اتفاقی بیفته…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_سی🌺
تانزدیک صبح بالاسرش بیدارموندم مراقبش بودم ونفهمیدم خودم ازخستگی کی خوابم برده بود..وقتی بیدارشدم دیدم مجیدداره تی وی نگاه میکنه..گفتم خوبی؟گفتم بهترم..یادم رفت بگم من مدتی بودتوارایشگاه مشغول بکاربودم اون روزهم ساعت۹صبح به یه مشتری وقت داده بودم ومجبوربودم برم سالن..اما نمیتونستم مجیدروتنهابذارم زنگزدم به پسرخاله مجیدازش خواستم بیاد پیشش که خیالم راحت باشه..موقع رفتن هم بوسش کردم گفتم مراقب خودت باش اگرحالت بدشدبهم زنگ بزن
رفتم سالن امادلشوره ی بدی داشتم حال حوصله کارکردن نداشتم..دو ساعتی ازرفتنم گذشته بودکه محسن پسرخاله ی مجیدزنگ زد..گفتم چی شده ؟گفت نترس مجیدیه کم حالش بهم خورده دارم میبرمش بیمارستان خودت روبرسون...نفهمیدم چه جوری رفتم سمت خونه..وقتی رسیدم دم درخونه دیدم امبولانس داره اژیرمیکشه میره..دنبال امبولانس رفتم بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی🌺
حال مامانم اصلاخوب نبود..چون زمان فوت پدربزرگم تنها بالا سرش بوده...نمیدونستم مامانم رواروم کنم یابه شیرین دلداری بدم..اون روز تا اخرشب خونه ی پدربزرگم بودیم..پدربزرگم مرد سرشناسی بود و جمعیت زیادی برای تسلیت امده بودن..اخر شب برای خواب باشیرین وپدرم امدیم خونمون..ولی شیرین اصلاحالش خوب نبود..کم خونی داشت وافت فشار..وتمام این اتفاقات باعث شده بودحالش بدتربشه..باپدرم بردیمش دکتر...دعامیکردم،دکترپیش پدرم یه وقت حرفی نزنه بااینکه میدونستم تاخودمون چیزی نگیم دکترمتوجه نمیشه ولی بازم میترسیدم..برای شیرین سرم وداروتقویتی نوشت برگشتیم خونه..فرداصبح مراسم خاکسپاری ومسجدداشتیم..صبح زودبیدارشدم کارهام روکردم..صبحانه امده کردم رفتم شیرین روبیدارکنم..ولی تب داشت خیس عرق بود..گفت حالم خوب نیست تو برو من یه کم بهترشدم باآژانس میام..پدرم فکر میکرد حال خراب شیرین بخاطر فوت پدربزرگمه..میگفت خدارحمتش کنه عمرخودش..رو کرد توخودت رودیگه انقدراذیت نکن مریض میشی پدربزرگتم روحش درعذابه اینجوری!!هرچندمن خوب میدونستم حال شیرین بخاطرچی خرابه...
ادامه ....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی🌺
رامین بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم..یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم درخونه پدرمادررامین ولی درروبرام بازنکردن برگشتم بالا،میدونستم مهساکارخودش روکرده..رامین معمولا ساعت پنج شش غروب میومد ولی اون روز نزدیک ساعت۳ امده بوداول رفته بودخونه مادرش بعدازیکساعت باتوپ پرامد،توی اشپزخونه بودم که امدسمتم برگشتم سمتش تاامدحرف بزنه نگاهش افتادتوی صورتم هنوز ردانگشتهای مهساروی صورتم قرمزبود..رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیابشین کارت دارم رفتم روبه روش نشستم گفت چرااینجوری میکنی چراداری خودتوازچشم همه میندازی،گفتم مهساادم نیست من رفتم باهاش مثل دوتادوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده..رامین گفت چرارفتی پایین اصلاکه دعواتون بشه تومقصری الانم همه تورومقصرمیدونن..ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باراخره تکراربشه من میدونم تو،مهسا زنداداش منه منم هرکاری برای اسایشش ازدستم بربیاد انجام میدم چون ماتومرگ مسعودبی تقصیرنیستیم..مثل ادم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخودبکن من برای توکم نذاشتم کارخلافی هم انجام نمیدم...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_سی🌺
تا اینو گفتم بغض مامان ترکید و زد زیر گریه،بابا تا صدای گریه ی مامان رو شنید بهم تپید و سرزنشم کرد و گفت:حق نداری با مادرت اینجوری حرف بزنی…گفتم:میایید خواستگاری یا نه؟؟بابا متعجب به چشمهام نگاه کرد و گفت:ببینم..اکبر.!!تو چیزی مصرف میکنی؟؟گفتم:نه خیر..من سالمه سالمم..از تو هم سالمترم..الکی به من انگ معتاد نچسبون..خودت معتادی…درست یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم اما میدونم که با جنگ و جدال و دعوا و بحث خانواده امو کشوندم خونه ی الی اینا برای خواستگاری..روز خواستگاری الی حسابی به خودش رسیده بود و یجورایی چشم گیر شده بود.جواب مثبت رو همون روز داد و علیرغم مخالفتهای خواهرا و برادرام طی سه جلسه قرار و مدار جشن و عروسی گذاشته شد…علت مخالفت خانواده ام بخاطر ظاهر الی و تابلو بودن اعتیادش بود،،اون روزها هنوز چهره ی من نمایانگر اعتیادم نبودچون خیلی به خودم میرسیدم که کسی متوجه نشه…همشون میگفتند معلومه که دختره معتاده ،لازم نکرده باهاش ازدواج کنی اما حرف من یک کلام بود و بس…..
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_سی🌺
سیاوش وقتی امدخونه متوجه شدم بوی تند الکل میده..چیزی نگفتم شامش رو کشیدم خودمم رفتم جلوی تلویزیون نشستم سریال موردعلاقه ام رونگاه میکردم..شامش روکه خوردامدبافاصله ازمن نشست سرش روکرد توگوشی مشغول پیام بازی شد
منم فیلم که تموم شددیدم باهمون لباسهای بیرونش خوابش برده و گوشی کنارشه یواشکی گوشیش روبرداشتم تاچکش کنم امارمزگوشیش روعوض کرده بودنتونستم بازش کنم..گوشی روسرجاش گذاشتم تصمیم گرفتم باهاش آشتی کنم تارمزجدیدش رویادبگیرم ..بعضی وقتهابه جدایی فکرمیکردم ولی از خانوادم واطرافیانم میترسیدم..خلاصه ازفردای اون روزشروع کردم اول به خودم حسابی رسیدن بعدبه خونه زندگی وکم کم خودم روبه سیامک نزدیک کردم..باهاش شروع کردم به حرف زدن چندروزی که گذشت کبودیهای صورتم خوب شدباسیامک رفتیم دیدن مادرم خواهر وبرادرهام اونجابودن..هرکدوم که دعوتمون میکردن من باچشم وابروبه سیامک حالی میکردم که قول نده چون حوصله ی شلوغی وجمع رونداشتم بهانه ی کنکورمیاوردم میگفتم میخوام کارشناسی شرکت کنم...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی🌹
واقعا از شهروز میترسیدم برای همین تا چند روز اصلا بیرون نرفتم..روز خواستگاری رسید.همونی که قرار بود باهاش آشنا بشیم و بعنوان مهمون بیاند.مهمونها اومدند و بزرگترهاتصمیم گرفتند منو پسره صحبت کنیم..یه پسر تحصیل کرده و با وقار و متین.،بابا بهم گفت:همین گوشه ی پذیرایی باهم صحبت کنید..چشمی گفتم و رفتم اون گوشه،اقا پسر هم اومد و مشغول صحبت شدیم..داشتیم از علایق خودمون میگفتیم که یهو شیشه ی پذیرایی شکست..میدونستم کار شهروزه اما حرفی نزدم.مهمونها خیلی ترسیدند و یه حدسهایی هم زدند و میخواستند برند که پسره با مادرش درگوشی صحبتی کرد و بعد مادرش لبخندزنان به بقیه اشاره کرد که بشینند..معلوم بود که پسره از من خوشش اومده و دلش نمیخواست خواستگاری بهم بخوره،حرفهای معمولی زده شد و مهمونا رفتند..هنوز وسایل پذیرایی رو جمع نکرده بودم که به بابا زنگ زدند و جواب خواستند،بابا گفت:من از روز اول گفته بودم ریحانه باید بره دانشگاه.نه نمیشه.بله بهتون خبر میدم،خداحافظ…بابا خداحافظی کرد ولی هیچ حرفی به من نزد....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی🌺
پسرجوان گفت بله محیطش خیلی دوست داریم مردم خون گرم ومهربونی داره..بیست دقیقه ای که توراه بودیم من فقط شنونده بودم وقتی هم رسیدیم هرکدوم ازخانمهاجلوترازمن پیاده شدن،میخواستم باننه بلقیس پیاده بشم که نذاشت گفت گلاب جان اقانیماقابل اعتمادمسیرشم که باتویکیه بشین برسونتت این همه راه چرامیخوای پیاده بری؟!انقدرفکرم مشغول بوداسترس داشتم که اصلامتوجه نشده بودم توحرفهاش اسمشم گفته..وقتی حرکت کردیم نیماگفت چراازمن میترسی گلاب خانم؟چه اسم قشنگی هم داری..گفتم نمیترسم فقط نمیخواستم مزاحم شمابشم..گفت مگه شماهمونی نیستیدکه باخواهرت شکایت منوبه پدرم کردیدگفتم بله،گفت خونتون یه کم پایینتر از ویلای ماست پس مزاحمتی برام نداریدهمون موقع گوشیش زنگ خورد،نمیدونم پشت خطش کی بودولی شروع کردانگلیسی صحبت کردن چند دقیقه بعدم قطع کردبدون مقدمه گفت شمادرس میخونید...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سی 🌺
شفیقه خانم چند تا دمنوش بهش پیشنهاد داد و مامان اونارو هم مصرف کرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد..حق گفتند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیفته ...حالا حکمت این بچه چی بود هنوز هم که هنوزه نمیدونم..مامان بقدری تلاش کرد که حتی چند بار حالش بد شد ولی جنين تكون نخورد..القصه از جزئیات بارداری و زایمان مامان میگذرم و به همین بسنده میکنم که با هزار مشکل و مکافات مهدی بدنیا اومد..پسری که شباهت عجیبی با پدرش امیر داشت انگار یه سیب بودندکه از وسط نصف کردند..قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد خونه و محل رو به کمک شفیقه خانم عوض کردیم تا به اصطلاح از حرف و حدیثها دور باشیم..بالاخره مامان زایمان کرد و یه پسر خیلی خیلی خوشگل بدنیا آورد،اسمشو مهدی گذاشت. تمام زحمت زایمان و بیمارستان چه مالی و چه جانی مهدی رو شفیقه خانم به دوش کشید.برای گرفتن شناسنامه هم مامان به دردسر افتاده بود ولی بالاخره موفق شد و هویت مهدی رو بنام خودش و امیر خدابیامرز ثبت کرد.
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سی🌺
سارا خیلی سریع شروع به حرف زدن کرد و گفت:بابام از طریق کاروان رفته مکه تا توی آشپزخونه و رستوران هتل به زایرای ایرانی خدمات بده….یک هفته پیش رفت و فکر کنم یکماه دیگه برگرده….من یه خواهر بزرگتر دارم که نامزده و یه خواهر کوچیکتر که ابتدایی میخونه….میخواهم بگم برادر ندارم و بابام هم کنارم نیست و نیاز به کمک شما دارم…سرمو گرفتم بالا و گفتم:مشکلت چیه؟؟کسی اذیت میکنه؟یکی از دوستاش خواست توضیح بده که سارا گفت:صبر کن خودم میگم..راستش یه پسره که سال اخر دبیرستان درس میخونه هر روز سرراهم سبز میشه..همه مدله باهاش برخورد کردم اما دست بردار نیست..به مامان گفتم و بهش تذکر داده اما باز هم پافشاری میکنه،.به پیشنهاد دوستام مجبور شدم از شما کمک بگیرم…بلند گفتم:غلط کرده به بچه محل ما گیر میده….سارا گفت:گیرش بی ادبانه نیست اما همین که همه متوجه میشند بخاطر من سر کوچه میایسته من اذیت میشم،،.میترسم آبروم بره…به این طریق کینه های منو سارا از بین رفت و من شدم همدم و رفیقش،.فردای همین روز پسره رو حسابی چروندم و دیگه پیداش نشد….
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---