#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان جا رو رو برداشت تا شیشه ها رو جمع کنه و در همون حال گفت:آخه خدا لعنتت کنه رضا.این کفترات امون مارو بریدند.رضا یا الله گفت و اومد لبه ی دیوار پشت بوم و گفت:ببخشید خاله!!!گربه دنبالش کرده بود اومد اونجا..اون روز اولین باری بود که رضا رو میدیدم.درسته همسایه بودیم اما من بخاطر یکی یه دونه بودن دختر آزادی نبودم.با دیدن رضا خون به گونه هام دوید و خجالت زده کفتر رو گرفتم و بطرف پشت بوم و رضا پروندم.کفتر رفت سمت رضا اما رضا بی توجه به کفتر فقط به من خیره شده بود و نگاهم میکرد(توی روستا همیشه حجاب داشتیم )…مامان که دید رضا به من نگاه میکنه دمپاییشو در اورد و پرت کرد بطرفش و گفت:حالا چشم چرونی هم میکنی!!!!چشاتو درویش کن.،برو پشت بوم خودتون…رضا که انگار تازه متوجه ی اطرافش شده بود با لکنت گفت:ببخشید.سریع برگشت و رفت پشت بوم خودشون…برگشتیم داخل اتاق و مامان چادر رو تموم کردو یه کم برای فردا خونه رو مرتب کرد…اون شب به خاطر رضا و آواز مامان سرحال و خوشحال خوابیدم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_دو
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
آخر شب دیدم خاله ها ی هما با مامانش منو نگاه میکنند و درگوشی حرف میزنند،با خودم گفتم:یعنی چی میگند؟؟؟نکنه حرف وحدیثی در اومده؟؟یهو مادر هما بلند شد و رفت داخل یکی از اتاقها…از لای در دیدم که یه رختخوابی رو اونجا پهن کرد….یه بالشت و لحاف با روکش مخمل قرمز هم گذاشت….مونده بودم چرا یه دست رختخواب پهن کرده؟؟یعنی کی میخواهد اونجا بخوابه….توی همین فکرا بودم که مادر هما بسمتم اومد و گفت:پسرم!!جای خوابتو اماده کردم ،،میتونی بری اونجا استراحت کنی…به اتاق رفتم و بی حال و بی حوصله کت و شلوارمو دراوردم و لباس راحتی که اونجا برام گذاشته بودند رو پوشیدم و خیره شدم به رختخواب پهن شده….همینطور که گوشه ی اتاق نشسته بودم و نگاه میکردم یهو در زدندخودمو جمع وجور کردم و گفتم:بفرمایید…در باز شد و هما با لپهای گل انداخته وارد اتاق شد….یه لحظه خوشحال شدم که با ورود .مادرش پشت سرش حالم گرفته شد…تا مادرشو دیدم سریع از جام بلند شدم و ایستادم……مامان هما اومد جلو و دست منو و هما رو گرفت و دست مارو روی هم گذاشت و گفت:خوشبخت بشید…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_سی_دو🌺
همون موقع بابام داداشم امدن حال روزاوناهم تعریفی نداشت توبغل بابام گریه میکردم میگفتم دیدی دخترت چه جوری بدبخت شد...داداشم دستم روگرفت سوارماشینش کرد
تحمل این همه فشارروحی روانی رونداشتم..یه لحظه شوک بهم واردشد..دیدم نمیتونم گریه کنم..زبونم بندامدبوداشکام نمیومد فقط نگاه میکردم..بابام باداداشم من روبردن خونه ی داداش کوچیکم زیربغلم روگرفته بودن که بتونم راه برم..مامانم برای کاری رفته بودتهران وخبرنداشت..زنداداشم بهش زنگزدگفت چه اتفاقی افتاده مامانم سریع بلیط گرفته بودکه برگرده..به من چندتاقرص دادن به زورارام بخش خوابیدم..نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای همهمه بیدارشدم..دیدم مامانم باخاله هام امدن همین که من رودیدن شروع کردن به گریه وزاری کردن..جنازه مجیدرودیرتحویل دادن..قراربودفرداش دفنش کنن..اون روزم من باارام بخش گذروندم خیلی حالم بدبودطوری که روزمراسم خانواده ام گفتن بهتره برای مراسم مهسارونبریم طاقت نمیاره...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_دو🌺
بعدازچندتابوق خوردن جواب دادخیلی بیحال بود..گفتم معلوم هست کجای..چرا نیومدی مسجدشانس اوردی..انقدر مسجدشلوغ بودکه مامان متوجه نبودنت نشده..شیرین گفت بامیلادرفتم پیش یه مامای خونگی وازشراون بچه خلاص شدم..گفتم چکارکردی دیونه..الان حالت خوبه..گفت خوبم ولی دلم خیلی دردمیکنه..از داروخونه مسکن خریدم بخورم شاید دردم ساکت بشه..تو مامان رویه جور بپیچون امشب بگذره حالم فردابهترمیشه..دیگه براتون نمیگم چه جوری تاسرخاک رفتم برگشتم خونه اقاجون...دل تودلم نبود ونگران شیرین بودم..اون شبم مهمونهای شهرستانیموندن ومن نمیتونستم برم خونه..اخرشب باپدرم برگشتم خونه..مادرم موندپیش مهمونا...سریع رفتم پیش شیرین رنگش پریده بودودستاش مثل یه تیکه یخ بود نمیتونست حتی چشماشوبازکنه..گفتم شیرین چه بلای سرخودت اوردی اروم چشماشو بازکرد گفت اگرمردم حلالم کن رعنا اشتباه کردم به حرفت گوش ندادم..حالش واقعابدبود..بایدمیرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد..
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_دو🌺
بعدخود مهسا گفت مامان بابابودگفت قبل فروش ماشین بگورامین برات یه ماشین ترتمیزپیداکنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یادبگیرم مهساجلوی من شماره رامین گرفت..بعدازخوش بش کردن گفت ماشین برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیداکن!!تمام مدت شنونده بودم مهسابه مادر رامین گفت بعد از اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس ارایشگری دستم تو جیب خودم باشه،مادرشوهرمم گفت انشالله حتمابرو خلاصه همه جوره داشت ازفرصت استفاده میکرد.. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶خرید کلی مهسا ذوق میکرد.مهسا از رامین خواسته بودکه ازسرکار میاد باماشین برن وجاهای خلوت راننوگی کنه تاراه بیفته..ومن تمام اینهاروبایدتحمل میکردم چون مسعودناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود مهساهمزمان کلاس ارایشگری هم میرفت وبه لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بودترسش ریخته بود
خواهرشوهرکوچیکم شمال زندگی میکرد وبارداربودماهای اخرش بودومادرشوهرم میخواست باپدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفررونمیرفتن..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_سی_دو🌺
چون حالت عادی نداشتیم با هیچ کسی رفت و امد هم نمیکردیم..تا اینکه بابا متوجه شد که چقدر اوضاعم خرابه و بجای اینکه کمکم کنه مغازه رو ازم گرفت و خودش اجاره داد تا مثلا من ادم بشم چون میگفت تو لیاقت نداری…منبع در امد نداشتم اما به اجبار مامان هر ماه بابا حسابمو پر میکرد تا بی پول و کارتن خواب نشم…یک سال از ازدواجمون گذشت و الی باردار شد..الی وقتی فهمید حامله است به اصرار اطرافیان و دکتر اعتیادشو ترک کرد..خیلی سختی و عذاب کشید اما بالاخره موفق شد…بجاش من هنوز مصرف میکردم و تازه خوشحال بودم که کسی شریک موادم نیست و خودم تنهایی همه رو مصرف میکردم…وقتی الی به ماه ششم بارداریش رسید گفت:اگه مواد مصرف کنی ازت جدا میشم…چون عقلم بخاطر مواد کار نمیکرد گفتم:جدا شو..بدرک…طی یه دعوای مفصلی پدرش اومد و الی رو برد خونشون و به من گفت:هر وقت بچه بدنیا اومد بیا طلاقشو بده…الی گفت:من پاک پاکم و میخواهم از این زندگی سگی رها بشم ،اگه تو هم پاک شدی بیا دنبال منو بچه ات….
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_سی_دو🌺
سیامک خیلی خونسردگفت همینه که هست سعی کن بااخلاق رفتارم کناربیای که اذیت نشی..ارامش ازوجودم رفته بودهیچ مهمونی نمیتونستم شرکت کنم چون دلخوش نداشتم مدام فکرم مشغول سیامک بودکه الان باکیه کجاست..هردفعه ام زنگ میزدم مغازه یکبارش بود۱۰بارش تشریف نداشت..چندماه گذشت تانزدیک سالگردازدواجمون شدتصمیم گرفتم یه جشن کوچیک بگیرم..فقط یادم رفت بگم تواین مدت چندبارپیش روانشناس ومشاوررفتم وازسیامک هم میخواستم باهام بیادامامشاوره ای که حق روبه من میدادجلسه دومش رودیگه نمیومد میگفت این به دردنمیخوره هیچی حالیش نیست..اصلاهمکاری نمیکرد.خلاصه یک هفته به سالگردازدواجمون مونده بودیه روزکه بامادرشوهرم داشتیم برنامه ریزی میکردیم برای یه جشن خانوادگی تلفن خونمون زنگ خورد..تا جواب دادم یه آقایی گفت منزل فلانی گفتم بله بفرمایدخودش روآقای مرادی معرفی کردگفت صاحب مغازه ی همسرتون هستم تعجب کردم که چرازنگ زده خونه گفتم بفرمایید..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_دو🌹
چند روز دیگه گذشت،یه روز مامان اومد دنبالم تا بریم بیرون،توی کوچه میخواستم سوار ماشین مامان بشم که یهو شهروز جلومون سبز شد و مثل قلدرا هوار کشید:ریحانه..!من ازت نمیگذرم.تو باید مال خودم بشی..مامان متعجب گفت:این لات بی سر و پا کیه؟شهروز زودتر از من جواب داد و گفت:اولا بی سر و پا نیستم و با کل داراییم همتونو میخرم و میفروشم،دوما من دامادتم مادر جان!!مامان که خبر نداشت شهروز چه دیوونه ایی هست ،خیلی محکم و قاطع گفت:اولا من دخترمو به یه لات نمیدم هر چند پولدار باشه،دوما دخترم عاشق کسی دیگه است ،تو هم بهتره بری پی کارت،شهروز دوباره دیوونه شد و با داد و هوار گفت:ریحانه فقط مال خودمه،.جز این نمیشه،حتی اگه بمیرم هم نمیزارم با کسی دیگه ازدواج کنه..شهروز همینطوری داد میکشید و هوار میزد که دوستهاش بزور بردنش.درسته که خیلی میترسیدم اما دلم به مامان و بابا قرص بود..وقتی مامان اون وضع رو دید گفت:میخواهم برم خونه ی آرمان تا به بهانه ایی تورو باهاش آشنا کنم..متعجب گفتم:چطوری؟مامان گفت:چون جشن بازگشت آرمان حضور نداشتم به بهانه ی خوش امد گویی باهم میریم…..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی_دو🌺
خلاصه همین صحبت کوتاه ماباعث اشنایی ورابطه منو نیماشد البته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم وبیشتراوقات حضوری همدیگه رومیدیدم تایه روزگفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرانمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت ترباهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبودمیگفت چه معنی داره دخترگوشی داشته باشه هرچی فساد ازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بوددیگه نمیشدکاریش کرد..خلاصه باترس لرزبه بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرداما انقدراصرارکردم گفتم برای درسم لازم دارم تابلاخره کوتاه امدبرام گوشی خرید.راستش بخواید اون زمان من خیلی ازمدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بودوقتی گوشی بهم دادازخوشحالی بالاپایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شد همش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرابراش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش ازحسادت بودوجالبه کاری کردکه بعداز۳روزبابام لنگه ی گوشی منوبراش خرید!!..
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سی_دو🌺
خانم پرورشی با لبخند و مهربونی گفت بیا داخل و روی صندلی بشین..از استرس دست و پاهام میلرزید.وقتی نشستم لرزش پاهام روخانم دید و گفت: راحت باش..عزیزم کاریت ندارم.،میخواهم باهم حرف بزنیم..اب دهنمو قورت دادم و منتظر،خانم گفت: اسم پدرت چیه؟با بغض گفتم: اسماعیل بود..من بابا ندارم..خانم پرورشی گفت: خدا رحمتش کنه.... چرا فوت شدند؟؟گفتم مامان میگه سکته کرد..آخه پیر شده بود..خانم گفت : اهاااا،تو بچه ی اخری. گفتم نه.،یه برادر هم دارم.خانم گفت الان زنگ ورزش بود؟درسته؟سرمو انداختم پایین و گفتم ارررره..گفت: چرا کتونی نیاوردی؟مامانت درآمد نداره..گفتم ندارم..مامان توی خونه با بافتنی میبافه و میفروشه..خانم پرورشی خیلی سوال کرد و در نهایت گفت: آدرس خونه رو بهم بده تا فردا برم مامانتو ببینم..خانم پرورشی از وضع خونه و زندگیمون دیدن کرد و مامان رو به کمیته ی امداد امام معرفی کردن و بهش دستگاه بافتنی دادند..منو و مهدی هم برای حمایت کمیته ثبت شدیم و هر ماه مبلغی به حساب مامان برامون واریز کردند.
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سی_دو🌺
از محله تا اون باغ یک ساعتی راه بود.اولین باری بود که پارتی شرکت میکردم،.همه چی مهیا بود .. مشروب و قرص و غیره….اهل هیچ کدوم نبودم ولی برای اینکه کم نیارم همه رو امتحان کردم..اون شب اصلا توی حال خودم نبودم و متوجه نشدم سارا و بقیه چیکار میکنند..ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و مدام موبایلم زنگ میخورد ولی توان جواب دادن نداشتم.نمیدونم کی و چه ساعتی خوابم برد.وقتی از خواب بیدار شدم حوالی ساعت ۱۰بود….اول موبایلمو نگاه کردم و دیدم بیشتر از صد بار مامان زنگ زده..سریع بهش پیام دادم تا خیالش راحت بشه…بعد اطرافمو نگاه کردم و دیدم هر کی یه گوشه خوابیده..یه لحظه یاد سارا افتادم و بلند شدم و همه جارو گشتم،،خبری ازش نبود.خیلی ترسیدم و به التماس افتادم و به خدا گفتم:خدایاااا،.بلایی سر دختر مردم نیاد که شرمنده ی مادرش بشم؟دوست صمیمی سارا خیلی ریلکس و بیخیال گفت:شب رفت خونشون…چشمهام چهار تا شد و گفتم:با کی؟شب توی تاریکی؟دوستش گفت:چاره ایی نداشت.مادرش مرتب زنگ میزد و میگفت حتما برگرده.مجبور شد یه اژانس گرفت و برگشت...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_دو🌺
مامانم مدام ازش تشکرمیکردبه من میگفت ببین چقدر دوست داره مشکی عمومش تنشه ولی رفته برای تو خریدکرده..دیگه خبرازدل من بدبخت نداشتن..اصلا دوست نداشتم ببینمش به زور بهش سلام کردم وازترس مامانم ازش تشکر کردم رفتم تو اناقم نیم ساعتی گذشته بود که ابوالفضل در زد امد پیشم بی توجه بهش خودم باکتابهام سرگرم کردم که امدکتاب ازدستم گرفت گفت کاری نکن نذارم دیگه مدرسه بری نتونی دیپلمت بگیری...بانفرت نگاهش کردم گفتم توکه هربلای تونستی سرم اوردی دیگه چی ازجونم میخوای گفت محبت عشق دوستداشتن ..پوزخندی بهش زدم گفتم رودل نکنی اصولا اینارو تقدیم کسی میکنی که دوستش داری نه کسی که ازش متنفری،یهو مچ دستم گرفت گفت ببین بامن سرلجبازی بازنکن برات خیلی گرون تموم میشه..از جاش بلندشدگفت باشه انگارخودت میخوای مثل یه برده باهات رفتارکنم..ازش متنفربودم دست خودم نبودبعدازاین ماجرا ابوالفضل رفت دیگه نیومدخونمون حتی بهم زنگ پیامم نمیداد...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---