#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بابا متعجب فقط گوش کرد و در نهایت گفت:میبرمت پیش سید محسن تا ببینم اون چی میگه.هر سه تامون بقدری فکرمون درگیر بودکه حتی ناهار هم نخوردیم.بعداز ظهر حدود ساعت ۳-۴بود که داشتم داخل آشپزخونه برای بابا چایی میریختم که یکی با مشت محکم به در حیاط کوبید.زود چادر سر کردم و در رو باز کردم.پسر همسایه بود که نفس نفس زنان پشت در ایستاده بود.متعجب گفتم:چی شده؟گفت:بابات هست؟گفتم:هست.اتفاقی افتاده؟گفت:عموت توی جاده انگار داخل یه ماشین سفید رنگ بوده که تصادف کرده و بردنش درمانگاه.منو فرستادند دنبال بابات…استکان چای که دستم بود با شل شدن پاهام افتاد و شکست و اگه خودمو به در تکیه نداده بودم خودم هم میفتادم…باورم نمیشد.بلند بابارو صدا کردم اما نتونستم لام تا کام حرف بزنم انگار زبونم بند اومده بود.مامان و بابا اومدند جلوی در و از اون پسر همسایه قضیه رو پرسیدند.بعداز اینکه پسر همسایه همه چی رو تعریف کرد بابا در حالیکه توی سرش میزد حاضر شد و رفت درمانگاه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
باباگفت:انگارخیلی خوب میشناسیش.سرمو انداختم پایین و گفتم:اره.آخه چندوقته که زیر نظرش دارم…باباگفت:نمیخواهد اینقدر معذب باشی پسرجان…اتفاقا کار خوبی کردی زیرنظر گرفتیش….صحبت یه عمر زندگیه الکی که نیست…با حرفهای بابا از استرسم کم شد و راحت تر حرفهامو زدم…اون روز برای اولین بار با بابا کلی از زندگی و تصمیماتم و اینده گفتم وحرف زدیم.در نهایت بابا قول داد در اولین فرصت با مش قدرت حرف بزنه و قرار خواستگاری بزاره……خیلی خوشحال بودم و روز شماری میکردم تا روز خواستگاری برسه….تقریبا یک هفته ایی گذشت تا یه روز بابا از بیرون اومد خونه و گفت:توحید!!!لباسهاتو آماده کردی؟؟با تعجب گفتم:چه لباسهایی؟باباگفت:مگه نمیخواهی بری خواستگاری؟؟با مش قدرت حرف زدم و قرار شد آخر هفته بریم خونشون…با این حرفش تا پهنای صورتم لبخند زدم و گفتم:چشم بابا.!!بابا گفت:به مادرت هم بگو همه چی رو آماده کنه و به خواهر و برادرات هم خبر بده ….همگی باهم میریم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_بیست_شش🌺
چندساعتی ازتحویل سال گذشته بودکه مجیدازسرخاک برگشت..اما اون مجید همیشگی نبود و اخمش تو هم بود.با قیافه ی حق به جانب رفت رومبل نشست معلوم بودمادرش حسابی پرش کرده..خیلی دلم گرفته بود آروم شروع کردم گریه کردن که یدفعه عصبی شد شروع کرد داد بیداد کردن...خلاصه برای اولین باردعوابینمون بالاگرفت منم سویچ ماشین برداشتم ازخونه زدم بیرون...پول ماشین رومن بافروش سکه هاوطلاهای سرعقدم و یه مقدار وامی که مجیدگرفته بودخریده بودیم وقراربودسه دنگ ماشین رومجیدبه نامم بزنه..مجیدخودش گناهی نداشت واقعا هم من رو دوست داشت..میدونستم مادرش پرش کرده وازاینکه میدیدمااختلاف داریم لذت میبره واقعادیگه کم اورده بودم وقتی باحالت قهرازخونه زدم بیرون جای روجزرفتن به خونه ی پدرم نداشتم به ناچارراهی خونه ی بابام شدم..وقتی رسیدم پدرمادرم باتعجب گفتن چراتنها امدی پس مجیدکو..نمیدونم چرادلم نیومدناراحتشون کنم شب عیدشون روخراب کنم..گفتم مجید با مادرش رفتن سرخاک منم تنهابودم گفتم بیام به شما سربزنم.عید بهتون تبریک بگم تا بعد با مجید هم بیایم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_شش 🌺
متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روز بدتر میشد و دکترها جوابش کرده بودن ومادرم بیشتر اوقاتش روخونه پدربزرگم بودمن وشیرین باپدرم اکثرا تنها بودیم..پدرم بخاطرشغلش شبهادیرمیومدخونه وروزهاصبح زودمیرفت مغازه..یه بارکه ازخواب بیدارشدم وقتی خواستم برم سرویس متوجه شدم شیرین تودستشویه وحالت تهوع داره وصداش بیرون میومد..وقتی ازدستشویی امدبیرون رنگش مثل گچ سفیدبود..گفتم شیرین خوبی گفت فکرکنم مسموم شدم مال شام دیشبه..گفتم ماهمه ازشام دیشب خوردیم وحالمونم خوبه..چطورتویکی مسموم شدی..یه ذره مکث کردرفت توفکروهیچی نگفت..دعامیکردم حدسم درست نباشه..خیلی اعصابم خورد بود همش باخودم میگفتم ممکنه شیرین تااین حدخریت کرده باشه که خودش رودراختیارمیلادگذاشته باشه..وباردارشده..بازم میگفتم نه شایدواقعامال شام دیشب((ژامبون مرغ))وبه معده اش نساخته..اون روز شیرین نزدیک ساعت ۱۱ از خونه رفت بیرون..کلافه وعصبی به نظر میرسید..ساعت۲که امدخونه حالش اصلاخوب نبودرفت..
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_شش🌺
دیگه کاسه صبرم لبریزشده بودروکردم طرف مهساگفتم شمابراش وقتی هم میذاریدکه حال ماروبپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکترببری انگارپشت کوه بزرگ شدی البته بیشتردوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشده بودکه رامین گفت خفه شومریم حرف دهنت روبفهم مهساهم که همیشه اشکش دم مشکشبود زدزیرگریه گفت توشوهرم روبااون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری ارین بغل کردرفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکردرامین چندتا دری وری نثارمن کردگفت تانری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام..بلندشم گفتم نیامن دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنهابودم واقعا ارمین بالا نیومدفرداطرفهای ظهربوددیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بودگفت حرفات راجب مهسادرست نبوداون کسی رونداره یه کم درک کن بارامین حرفزدم امشب بیادخونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوستندارم مهسابرای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت ازپدررامین سن سالی گذشته ماغیررامین کسی رونداریم..اون شب رامین امدولی بامن کلامی حرف نزد..ساعت نزدیک نه شب بود مهسابایه دیس قرمه سبزی امد دم دررامین درروبازکردمیشنیدم میگفت میدونستم دوستداری برات اوردم دقیقااندازه یه نفرم اورده بود....
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---