#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_سوم🌺
دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم…….
چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی……
گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟
گفت:من که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم…..کافیه فقط بگی…..
گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی…..داری برام وقت میزازی…..نگران درس و دانشگاهم هستی …..
امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟
گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟
گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟
یه لحظه موندم چی بگم….،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم…..
بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم…..
هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد……
چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد……
منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود……
آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون……..
داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست……..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم…..
شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد…..
شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)……….
مامان صندلی جلو نشست ومن درست پشت سر امید…..
تمام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد…………..
من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه…..
خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم…..
دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش…..شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم……
خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن…….
میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید………..
بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو……
نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد…..
به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم…….
امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟
گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم……
امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟
خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد…..
وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم..
ادامه دارد…
🖌
#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫
@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---