🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی
#حورا (حوراء)
✨قسمت ۴۶
بدون آنکه با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت..در رابست و لباس هایش را عوض کرد..
پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه میکرد.
همه خواب بودند کاش میتوانست با او حرف بزند اما میدانست که حورا او را قبول نمیکند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.
حورا دفتر یادداشتش را برداشت...و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت..چیزهایی که در دلش بود را نوشت...
"دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد,
که همه ام را از نگاهم بخواند..
از چشمانم,
از حرف های هنوز نگفته ام....
دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم,
از همه چیز بگویم
و او هیچ نگوید,
فقط گوش کند,
با من ذوق کند
با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند....
و چقدر خوب که هدی را دارم."
ورق زد و در صفحه بعدش نوشت..
"توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند،داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد...
توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند،خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد...
توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتنها به ماه هم نمیرسد،سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد...
توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده،داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد...
توی روزهایی که دختران ساعتها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاهها میگذرد،وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد...
توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان،معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..."
این ها را نوشت و خوابید. بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی..!
👈
#ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝