eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ برف های روی زمین کم ک
- به نظر زن مهربونی میرسه... زینب به پشتی پشت سرش تکیه داد و گفت: _ما تازه فهمیدیم، اما داداشم یه چیز دیگه میگه، یه جوری انگار سالهاس که میشناسیمش! سر بلند کردم و لبخند بی جانی به زینب زدم. از خودم خشمگین بودم که چرا به این راحتی اطرافیانم را قضاوت میکنم و تهمت میزنم؟ من در مقامی نبودم که بخواهم قضاوت کنم! - الان بهتر شدی؟ میتونی روزه بگیری؟ با صدای زینب سعی کردم خودم را عادی جلوه دهم. - آره خداروشکر، خوبِ خوب شدم. زینب "الحمدالله"ی زیر لب زمزمه کرد و لحظه ای سکوت حاکم شد. به خودم جربزه دادم و گفتم: _واقعا اون شب کلی بهتون زحمت دادم... شرمنده... نگاهش رنگ مهربانی گرفت. - نه عزیزم، این چه حرفیه؟ وظیفه بود، خداروشکر که الان سالمی... لبخندم را عمیق تر کردم. لحظه ای بعد نگاهم را پایین انداختم و به گلهای قالی دستباف خیره شدم. - راستش دیگه نمیتونم بیام مسجد.. لبم را روی زبانم کشیدم و شمرده شمرده ادامه دادم: _بخاطر درس و کنکور انگشت هایم را در هم قفل کردم و سعی کردم ادامۀ صحبتم را بگویم. - اومدم اینجا خداحافظی کنم، چون خیلی برای من زحمت کشیدی... سر بلند کردم و منتظر واکنش زینب شدم؛ لبخند قشنگی زد و با اطمینان گفت: _تو هر جا باشی برای ما عزیزی؛ حیف دلمون برات تنگ میشه... با این حرفش نزدیک بود بغض کنم، با خودم گفتم...این خواهر و برادر که در حق من لطف کردن، من چه کاری براشون کردم؟ هیچِ هیچ... ♡ هادی ♡ دستم را در موهایم کشیدم و به یک طرف متمایل شان کردم. - سوگند اینجا بود! زینب با این جمله اش، زبانم را بند آورد و دستپاچه‌ام کرد؛ اما آنقدر حفظ ظاهر کردن بلد بودم که فقط با یک "به سلامتی" سر و ته قضیه را هم آورم و به خودم تلقین کنم بحث تمام شد! اما امان از زینب که دست بردار نبود. سینی چای را جلوی من روی زمین گذاشت و دوباره صاف ایستاد شد. - همین؟ بی تفاوت یک قند از قندان برداشتم و استکان چای را در دست گرفتم. "بسم الله"ی گفتم و خواستم روزه ام را باز کنم که دوباره گفت: _هادی با تو ام! سر بلند کردم و عصبی گفتم: _میذاری افطار کنم یا نه؟ حالت چهره اش عوض شد. پلک هایم را از شدت عصبانیت روی هم فشردم. قند را در قندان پرت کردم و استکان را روی سینی گذاشتم. حالت نشستنم را عوض کردم و درحالیکه سرم پایین بود، با صدای آرامتری گفتم: _خب الان من چه کار کنم عزیزم؟! - گفت دیگه نمیاد مسجد! با این حرفش نگاهم به سمت او کشیده شد. - نمیاد؟! زینب سر تکان داد و لحظه ای بعد به سمت آشپزخانه رفت. دم عمیقی گرفتم و دوباره به سمت سینی دست بردم. مطمئن بودم با این حرفش فقط میخواست دست و پا چلفتی بودن من را در سرم بکوبد و بگوید... دست بجنبون! مگه این دختر رو نمیخوای؟... نفسم را پر حرص بیرون فرستادم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ ♡ چند ماه بعد...♡ ♡
- آخرش من از دست تو سکته میکنم! لحظه ای بعد از جا بلند شد و گفت: _زنگ میزنم حاج صفا بگم بالاخره آقا هادی میخواد دست به کار بشه، خودتو برسون حاجی! خندیدم، اما در دل، ظاهرم فقط یک پسر خجالتی را نشان میداد که میخواست به خواستگاری بهترین دختر مسجدشان برود... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ ♡ هادی ♡ - کارخونۀ
مامان و بابا از پشت میز بلند شدند و به سوی آنها قدم کج کردند. با اینکه شکمم تمایلی نسبت به ادامۀ خوردن آن رولت گوشتِ در بشقابم را نداشت‌، ناچار غذایِ نصف و نیمه‌ام را رها کردم و از جا بلند شدم. پشت سر مامان و بابا راه افتادم، به خانوادۀ آنها که رسیدیم، بابا و همکارش وسط رستوران مشغول سلام و احوالپرسی شدن. من هم بر روی ادب و احترام لبخند مصنوعی زدم و به همه‌شان سلام کرد، گرچه صدایم در آن میان گم شد... مامان و خانم مجید پور با هم گرم گرفتند و مشغول صحبت شدند. نگاهم به دخترشان افتا‌د، بر خلاف مادرش چادر نپوشیده بود و موهای فندقی رنگش را بیرون ریخته بود. وقتی چشم های قهوه‌ای‌ سردش نگاهم را شکار کرد، سریع نگاه دزدیدم و کمی بیشتر به مامان نزدیک شدم. با صدای آقای مجید پور به خودم آمدم که می‌گفت: _به‌به! سوگند خانم، چقدر بزرگ شدی عمو! لب‌هایم به لبخند کش آمد و در جواب نمی‌دانستم چه بگویم؛ همیشه در روابط اجتماعی‌ در همین مواقع ضعف نشان میدادم...! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ با آمدن پسر جوانی به
لحظۀ آخر دستگیرۀ سردِ در را رها کردم و به سمت آقای ملکی برگشتم. نگاه من را که دریافت کرد سر تکان داد و لبخند زد. اکسیژن به ریه هایم نمیرسید و نفس تنگی گرفته بودم. لبهایم را از حصار دندان هایم رها کردم و به زحمت گفتم: _ببخشید... یه عرضی داشتم باهاتون! با تردید گفت: _با من؟ پاهایم سست شده بود، انگار دست هایم هم خفیف میلرزیدند... - بله، اگه بشه بیرون باهاتون حرف بزنم... آرام به سمت ما آمد. با برادرش دوباره خداحافظی کردیم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. مهدی به یک بهانه ای از من آقای ملکی جدا شد و رفت. پدرش من را به اتاق خودش برد؛ یک اتاق کوچک با تجهیزات ساده. پشت میزش نشست و از من خواست روی صندلی رو به رویش بنشینم. روی صندلی که آرام گرفتم، به زحمت آب دهانم را قورت دادم و لب تر کردم. - شما من رو قبلا دیدین... یادتونه؟! چین ظریفی روی پیشانی اش نشست. - قیافت که آشنا میاد، اما... نگاهم را پایین انداختم و دست هایم را در هم قفل کردم. - من همون خادم مسجدِ محله تونم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ ♡ سوگند ♡ شب بود که
- نه! لامپ را خاموش کردم، پلک هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. صدای پچ پچ مامان و بابا از سالن می آمد و ذهن منی که سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم را خط خطی میکرد. حرف های غزاله از ذهنم بیرون نمیرفت و کلافه ام کرده بود. حتی فکر کردن به اینکه یکی در این شهر به تو فکر می کند آدم را امیدوار میکند، اما... واقعا برادر زینب به من فکر میکرد؟! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ محوتماشای تلویزیون بو
در خانه را باز کردم و به دنبال دمپایی‌هایم، دستم را به ستون در گرفتم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و پله‌های ایوان را پایین پریدم. - کیه؟! لامپ حیاط را روشن کردم و درحالیکه دکمه‌های پیراهنم را می‌بستم به سمت در خانه قدم برداشتم. تا در را باز کردم، نگاهم به چهرۀ بانویی که در تاریکی کوچه ایستاده بود، افتاد. چشم‌هایم را ریز کردم تا بتوانم چهره‌اش را ببینم. صدایش به گوشم رسید: _سلام! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
در خانه را باز کردم و به دنبال دمپایی‌هایم، دستم را به ستون در گرفتم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و پله‌ها
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ با دیدن سوگند خانم، انگار خشکم زد. نگاهم روی چهره‌اش مانده بود و نمی‌توانستم واکنشی نشان دهم. به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _سـ...سلام... چشم‌هایش زمین را نشانه رفته بود و به من نگاه نمی‌کرد. نفسم را نامحسوس بیرون فرستادم و سریع چشم دزدیدم. از جلوی در کنار رفتم و گفتم: _بفرمائید داخل! منتظر شدم تا وارد حیاط شود، اما او گفت: _ممنون؛ مزاحم نمیشم... مکث کرد. نیم نگاهی به او انداختم و آرام لب زدم: _با زینب کار دارین؟ منتظر واکنشش نشدم و سریع ادامه دادم: _الان میگم بیاد... تا خواستم برگردم، صدایش متوقفم کرد. - نه! من... اومدم با شما حرف بزنم! دندان‌هایم را روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره به سمتش برگشتم و کنار در ایستادم. - آخه اینجوری که نمیشه، بفرمائید داخل... نگاهش را بالا آورد و برای چند ثانیه نگاهم کرد. - تشکر، اما باید زود برگردم! دستهایم را در هم قفل کردم و به آسفالت های کف کوچه زل زدم. وقتی دید که منتظرم تا حرفش را بزند، دستی به چادرش کشید و با ولوم صدای پایینی گفت: _شما چند روز پیش رفتین کارخونۀ عموم؟! نگاهم سمت نگاهش کشیده شد.‌ گیج و سردرگم لب زدم: _بله! نگاهش را دزدید و با لحن محکمی گفت: _ولی شما قبلا جواب‌تون رو گرفته بودید، چرا دوباره... ناخودآگاه میان حرفش پریدم و زمزمه وار گفتم: _من هنوز سر حرفم هستم سوگند خانم...! بغض در گلویم نشست... لحظه‌ای ماند چه بگوید، نگاهش را دریغ کرد. پلک‌هایم را روی هم فشردم و تا خواستم چیزی بگویم که گفت: _اما آقا هادی... طاقتم طاق شد و نالیدم: _ اما چی سوگند خانم؟! لرزش چانه‌ام را کنترل کردم و ادامه دادم: _آمادگی‌شو ندارین؟! شرایط‌شو ندارین؟! اشکال نداره... من بازم صبر می‌کنم! چیزی در گلویم سنگینی میکرد، چیزی فراتر از بغض... ناگهان یک فکر دیگر به سراغم آمد؛ لحظه‌ای تردید به دلم افتاد. - یا شاید هم... از من خوشتون نمیاد یا... کلمات در دهانم ماسید. لبهایم دوباره روی هم برگشتند و سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد. - اینطور نیست! لحن محکمش قلبم را به لرزه درآورد. آسوده به آرامی نفسم را بیرون فرستادم. تا به خودم آمدم او با یک "با اجازه‌"ای رفته بود.... من ماندم و خلوتِ کوچه... در را بستم و سرم را به آن تکیه دادم؛ از پشت هالۀ اشک ستاره‌های آسمان نورانی‌تر بنظر می‌رسیدند. ریه‌هایم خواهان اکسیژن بودند، دم عمیقی گرفتم و تمام وجودم از عطر گل‌های اطلسی پر شد. - راستش من واسه امر خیر خواستم باهاتون صحبت کنم... من روبه روی آقای ملکی نشسته بودم و هر لحظه انتظار عصبانی و خشمگین شدنش را داشتم. در واکنش اول، ابتدا خودکار در دستش را روی دفتر رها کرد و سر تکان داد. ادامه دادم: _برای خواستگاری از... دخترتون! رفته رفته اخم‌هایش در هم گره خورد. - دخترم؟! شما دختر من رو از کجا می‌شناسید؟! آن لحظه قلبم داشت از جا کنده می‌شد و رو به موت بودم... - عرض کردم خدمت‌تون... من خادمِ مسجدم. از چهره و مخصوصا چشم‌های بی حالتش نمیشد چیزی را خواند! - مگه هر وقت میاد مسجد شما می‌بینیش؟! حرفهایش داشت کم‌کم من را می‌ترساند. کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و دستۀ سرد صندلی را فشردم. - ایشون هم خادمِ مسجده... برای کارهای مسجد به ما کمک میکنن و... میان کلامم پرید و محکم گفت: _دو روز اومده مسجد بعد شما توی یه نگاه فهمیدی به درد زندگی مشترک میخوره؟! مستقیم به چشم‌های شیشه‌ای‌اش نگاه کردم. - من سه ساله ایشون رو می‌شناسم! دو روزه نبوده حاج آقا...! من حدس زدم که شاید از من خوشش نیاد اما او گفت: _اینطور نیست! اشک گوشه چشمم را پاک کردم و خندیدم، آن هم از ته دل! به سمت پله‌های ایوان قدم برداشتم که به داخل خانه بروم، اما فکر و خیال دست از سر منِ دیوانه برنمید‌اشت. - این یعنی دوسِت داره! به جان هادی این یعنی پاشو بیا خواستگاری! از ذوق پلک‌هایم را روی هم فشردم و به دوباره به خود تاکید کردم: صبر... صبر...صبر...! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ ♡ سوگند ♡ با صدای م
سروش آرام به شانه‌ی محبوبه زد و گفت: _همون پسره‌ای که سوگند رو برد بیمارستان، اون شب که توی مسجد مونده بود... محبوبه یک "آهان" بلند بالایی کشید و سعی کرد چهرۀ هادی را به یاد بیاورد. - آخی، اون پسره که خیلی مظلوم و سر به زیر بنظر می‌رسید... سروش سر تکان داد. - چه‌قدر تو ساده‌ای محبوب! باطن آدم‌ها رو که نمیشه از قیافه‌شون تشخیص داد. من از همین میترسم که بهش اعتماد کنم بعد دخترم دو روز بعد با ساک و چمدون از خونۀ شوهر بیاد بگه باهاش به مشکل برخورده! محبوبه اخم‌هایش را در هم کشید. - این چه فکر و خیالیِ که تو میکنی! ندیده نشناخته که ازدواج نمیکنن! حالا بذار بیان خواستگاری اصلا ببینیم به تفاهم میرسن یا نه! سروش دستی به موهایش کشید و زمزمه وار گفت: _بگم بیام؟ و محبوبه آرام سر تکان داد... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
سروش آرام به شانه‌ی محبوبه زد و گفت: _همون پسره‌ای که سوگند رو برد بیمارستان، اون شب که توی مسجد مون
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ ♡ هادی ♡ مضطرب با قدم‌های بلندم سرایداریِ کوچک را متر میکردم. آنقدر در فکر و خیال غرق شده بودم که با باز شدن ناگهانیِ در اتاق، شانه‌هایم بالا پرید و ترسیدم. مهدی با قیافۀ رنگ پریدۀ من که رو به رو شد، از خنده ریسه رفت. پشت بند آن سیدحسن وارد سرایداری شد و خندید. اخم‌ کردم و غریدم: _این چه طرز اومدن به اتاقه؟! مهدی رو کرد به سید و گفت: _به به! داوش گُلمون میخواد بره خواستگاری! دل تو دلش نیست... عصبی دندان‌هایم را روی هم گذاشتم و لب زدم: _بی مزه! سیدحسن جلو آمد و رو به رویم ایستاد. - مبارکه اخوی! بالاخره تو هم داری میای قاطی مرغا! تک خنده‌ای زدم و به آن دو اشاره کردم. - الان شما قاطی مرغاین؟! مهدی کنج اتاق نشست و مچ دست من را به سمت خودش کشید. - حالا فرقی نداره؛ بیا بگو ببینیم باباش چی گفته که تو سر از پا نمی‌شناسی؟ روی زمین نشستم و با آب و تاب شروع کردم به توضیح دادن. - دیشب خودش شخصا زنگ زد گفت برای شب چهارشنبه بیاین برای خواستگاری! نگاهم را میان آن دو تقسیم کردم و ادامه دادم: _زنگ زدم حاج صفا هم داره میاد. سید تو هم واسه جلسه خواستگاری بیا. مهدی مشتی به بازویم شد و غرولندکنان گفت: _پس من چی بی‌معرفت؟! سیدحسن قیافۀ حق به جانبی گرفت و با اعتماد به نفس گفت: _ناسلامتی من داماد این خونواده‌ام، اصلا تو جلسه خواستگاری برادر زنم نباشم، این وصلت سر نمیگیره! خندیدم. - کمتر خالی ببند سیدجان! مهدی گوشۀ پیشانی‌اش را خاراند و به سید اشاره کرد. - مثلا پدر عروس خانم بپرسه ایشون چه کارتونه؟ بعد هادی هم میگه با افتخار دوماد سرخونه‌مونه! صدای خنده من و مهدی در سرایداری پیچید. سیدحسن که می‌خواست مثلا بحث را عوض کند، به کاور لباس کنار دستش اشاره کرد. - باشه، باشه! ولی این دوماد سرخونه اینقدر مهربونه که کت و شلوار عروسی‌شو آورده آقا باهاش بره خواستگاری! یک تای ابرویم بالا پرید. - کت‌‌ و شلوار برای من آوردی؟ سر تکان داد... که گفتم: _نه بابا، از کی این‌قدر مهربون شدی؟! مهدی به سمت کاور لباس چنگ انداخت و زیپش را باز کرد؛ سیدحسن درحالیکه کت‌ و شلوار را بیرون می‌آورد، گفت: _من همیشه رئوف و مهربون بودم داداش. دستی به کتِ مشکی روبه رویمان کشید و ادامه داد: _بفرمایید، از روز اولش نوتره! - من اصلا کت‌ و شلوار نمیپوشم! مهدی متعجب به سمت من برگشت. - عه! چرا لوس‌بازی درمیاری؟ مگه این کت‌ و شلوار چشه؟! میخوای بری بخری؟ سرم را به نشانۀ منفی تکان دادم. - میگم اصلا نمیخوام کت‌ و شلوار بپوشم! من کی تو زندگیم لباس به این گرونی پوشیدم که این‌‌دفعه بار دومم باشه؟ سیدحسن جدی خطاب به من گفت: _اخوی، داری میری جلسه خواستگاری خیر سرت! باید یه چیز شیک و پیک بپوشی عروس خانم لااقل یه نگاهی بهت بندازه! مهدی به شانۀ سید زد. - بابا سید، این دیوونه میخواد با همین لباس‌های معمولی بره خواستگاری! خاک بر سر من که واسه خواستگاری تو کلی ذوق و شوق داشتم گفتم میره زن می‌گیره آدم میشه! سیدحسن دستش را جلو آورد و با اشاره به مهدی گفت: _صبرکن! سپس خودش را به سمت من کشاند. - خب بگو چرا این تصمیم رو گرفتی؟ با خنده گفتم: _چون کت‌ و شلوار به من نمیاد. سیدحسن چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید: _داری ناز میکنی یا... میان کلامش پریدم و سریع گفتم: _سید، جون جدت ول کن، اصلا میخوام یه تیپ ساده بزنم. کت‌ و شلوار و اینها اصلا به ما نیومده! مهدی نگاه تاسف‌آمیزی به من انداخت، در جوابش لبخند به لب دادم. می‌دانستم که اگر کت‌ و شلوار به تن کنم، موهایم را درست کنم و بالا بزنم، ادکلن را روی خودم خالی کنم، توجه آنکه باید نگاهم کند جلب نمیشود! لب تر کردم و گفتم: _حالا بیاین کمک کنیم، من لباس‌هام رو اتو کنم. مهدی دستم را گرفت و گفت: _پس اون‌جا به عروس‌خانم بگو نمیتونی لباس‌هاتو خودت اتو کنی. سید بی صدا خندید. - مهدی چی میگی تو؟ سپس خطاب به من ادامه داد: _اگه ازت پرسید شما تو کارهای منزل همکاری میکنی بگو بله، صد در صد! انگشت اشاره‌ام را گاز گرفتم و گفتم: _نگاه کن سید و اولاد پیغمبر به جَوون‌های مردم یاد میده دروغ بگن! مهدی زد روی دستش و گفت: _نچ، نچ! سید؟! شما هم؟! سید با دو دستش به سرمان زد و با عصبانیت ساختگی گفت: _چرا شما به هیچ صراطی مستقیم نمیشین؟! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ ♡ سوگند ♡ دستی به چ
_الحمدالله، شما مادر آقا هادی هستین؟ عمه مکث کرد...آخ، حانیه چه‌قدر جایت خالی بود! - نه، مادرش به رحمت خدا رفته، من عمۀ پدرشونم. به حاج صفا اشاره کرد و ادامه داد: _ایشون هم رفیق بابای خدابیامرزشون هستن. این بچه‌ها یادگار برادرزده‌ام هستن! نگاهم به نگاهی سید حسن افتاد، مظلوم و سر به زیر کنار زینب ساکت نشسته بود. لبخند نامحسوسی به رویش زدم. شیطنت در چشم‌هایش برق زد، دعا دعا میکردم تا آخر خواستگاری آبروریزی نکند! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ ♡ سوگند ♡ دندان‌های
- وای خدایا خواهش می‌کنم! نکنه یه وقت غش کنم بیوفتم؟! و این ناخودآگاهم بود که مدام در سرم صدای فریادش می‌پیچید... دستگیرۀ در را پایین کشیدم و خودم را عقب کشاندم. - بفرمایید. و تازه دقت کرده بودم که تمام مکالماتم در این چند دقیقه تنها همین کلمۀ "بفرمایید" بود! انگار دایره لغات ذهنم فلج شده بود. تعارفم را پذیرفت و از خانه خارج شد، پشت بند آن هم بیرون رفتم. هوای بیرون یک سوپرایز عجیب بود برای ریه‌هایم که در کارشان اختلال ایجاد شده بود. مامان برایم دوتا از صندلی‌های میز نهارخوری را بیرون گذاشته بود، در ذهنم به این ابتکارش آفرین گفتم، چون اصلا حوصلۀ استرسی که اگر مکان صحبت‌مان اتاقم بود را نداشتم 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
- وای خدایا خواهش می‌کنم! نکنه یه وقت غش کنم بیوفتم؟! و این ناخودآگاهم بود که مدام در سرم صدای فریاد
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ ♡ هادی ♡ یک چادر رنگی زیبایی روی سرش انداخته بود و رو به رویم نشسته بود، رویش به آن طرف بود و گونه‌هایش گل انداخته بود. نگاه دزدیدم و سعی کردم به صدای جیرجیر‌ک‌ها که میان کلمات چیده شده در ذهنم پارازیت می‌انداخت، توجه نکنم! - خب، شما نمی‌خواین چیزی بگین؟ با این حرف من، نگاهش رنگ خجالت گرفت. به من و من افتاد. - خب... نه... مکث کرد و شمرده شمرده ادامه داد: - شما از خودتون بگین! دست‌هایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم. _خب همونطور که میدونین من برعکس شما خونواده‌ای ندارم، بچه یتیمم. شغل دارم و دانشجوام! یه مقدار پس انداز هم دارم... نمی‌دانستم چه بگویم، انگار اصلا آن موقع اطلاعات هادی افتخاری را گم کرده بودم!این شاخه را رها کردم و به شاخه‌ی دیگری پریدم. _راستش من میخواستم که یک نفر کنارم باشه که بتونم کارهای بزرگتری که میخوام انجام بدم رو با یک شریک و همراه شروع کنم! _مثلا چه کاری؟ نگاهم مدام در اطراف حیاط می‌چرخید تا بهتر بتوانم صحبت کنم. - خب بعد از اینکه یه حسینیه کنار مسجد ساخته شد، به ذهنم رسید یه خیریه هم راه بندازم... تو کارهای خیر شرکت کنم و... میان کلامم پرید و گفت: _ببخشید، یعنی فقط بخاطر همین ازدواج می‌کنین‌؟! وای هادی، گند زدی! نفس گرفتم و سعی کردم خراب‌کاری ام را درست کنم. - معلومه که نه! لب تر کردم و ادامه دادم: - ازدواج یعنی ادامۀ تکامل یه انسان!بالاخره سنت پیغمبرمونه! بخش زیادیش برای اینکه همراه یک نفر رشد کنم و... چرا در آن لحظۀ حساس و مهم وجدانم از خنده ترکید و بلند گفت... آره! می‌خوام نیمه گمشدم رو پیدا کنم و خودم رو کامل کنم...یک توسری به آن زدم و سعی کردم ظاهر جدی‌ام را حفظ کنم. _شما فکر می‌کنین آدم سریع بعد از ازدواج به معنای واقعی به تکامل میرسه؟! این اشتباهه! لحظه‌ای سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: _اول به آرامش میرسه! شرط رشد و تکامل اول آرامشه؛ حتی توی قرآن اومده. لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را پایین انداختم. - بله... چند ثانیه‌ای سکوت برقرار شد؛ انگار همین چند ثانیه برایم اندازۀ ده سال گذشت و در تمام آن مدت از خجالت نزدیک بود آب شوم‌! _میشه چندتا سؤال ازتون بپرسم؟ شمرده شمرده گفتم: - بله، بفرمایید! مکث کرد، انگار داشت با خودش مرور میکرد که چه میخواست بگوید. _شما چه صفاتی رو برای همسر آینده‌تون مناسب میدونین؟ زبانم را روی لبم کشیدم و کمی روی صندلی جا به جا شدم. - خب... جوری باشه که بتونه با یه همچین آدمی مثل من کنار بیاد. نیم نگاهی به من انداخت و آرام پرسید: _مگه شما چجور آدمی هستید؟ من که نگاهم همچنان قفل زمین بود، گفتم: - راستش من یه زندگی ساده دارم، نه تجملاتی و نه خیلی فقیرانه! _میشه گفت منم مثل شما هستم... پیروزمندانه لبخند زدم که ادامه داد: _از لحاظ اخلاق چی؟ لبخندم را جمع و جور کردم و گفتم: - خب به‌هرحال هرکس توی بحث اخلاق و رفتار یه ضعف‌هایی داره! اگه طرف مقابل من مثلا زود عصبی میشه و از کوره در میره من مشکلی ندارم؛ میتونم صبر کنم و آرومش کنم. پس از چند ثانیه مکث دوباره صحبتم را ادامه دادم: - آخه توی این چند مدت اخیر روی خودم کار کردم، آستانه‌ی صبر و تحملم بالاست! با تردید گفت: _حتی اگه یه روز خسته و گرسنه از سرکار به خونه برید و ببینید همسرتون واسه نهار چیزی درست نکرده؟ با اینکه لحنش کاملا جدی بود، اما خنده‌ام گرفت؛ آب دهانم را قورت دادم و خنده‌ام را خوردم. - به هر حال یه تیکه نون که واسه خوردن پیدا میشه تو خونه! من باز هم با این مسئله مشکلی ندارم! این‌بار سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم. - اگه طرف مقابلم آشپزی هم بلد نباشه مشکلی نیست! نگاه لرزانم را شکار کرد و محکم پرسید: _احیانا شعار که نمیدین آقا هادی؟ لبم را به یک طرف کج کردم و با اطمینان گفتم: - نه به روح مادرم! سرش را پایین انداخت و با پر چادر رنگی‌اش ور رفت. - مادرتون حانیه خانم؟ لبخندم معنادار شد. - بله...! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝