تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۵۴ فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خراب
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۵۵ و ۵۶ یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت: _منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می‌دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی. _یعنی می‌خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟ _ نه..، ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده‌آل‌هات و ملاک هات برای ازدواج میگی. من همینیم که هستم..چرا میخوای منو عوض کنی؟ _ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هر کسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش، منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.... فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.!... من مال دنیای شما نیستم و نمیتونم باهاتون کنار بیام.دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی میکردم. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما، دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.....نمیخوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه....نمیخوام از سر هوس و حس‌های زودگذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.... شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن....فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم و‌غصه و تنهایی بوده...الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن. از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت... مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود... همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟ حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد. _سلام حورایی. _سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم. مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: _حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم. لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست. _آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانم‌اومدم ازتون دو تا خواهش کنم. حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد. _ شما امر کن خانمی. _ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین. حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: _خب اوامر بعدی؟! مارال لبخندی زد و گفت: _راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟ _ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی. _ یعنی چی؟ _یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝