🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#ده
بعد که رفتیم ملاقات...
تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu..
از پشت شیشه دیدمش...
صورتشو باز کرده بودن...
تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست...
منو دید خودشو کشید بالا گفت
_خوبی😍؟
منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم...
گفتم
_ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟
گفت
_اره درد ندارم و خوبم...
بعد اشاره داد بیا داخل..
گفتم
_اجازه نمیدن...
چشمک زد..
_از اون در بغل بیا...
اومدم برم پرستاره نزاشت...
گفتم
_نمیزاره..
از داخل صدا کرد..
یه پرستار اومد بالا سرش..
دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه
دقیق لب خونی کردم ☺️
گفت
🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو...
اقاعه گفت
_نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه...
گفت
🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا...
منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام
که اقاعه گفت
_نه..
همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭
گفت
🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟
منم زود اشکامو پاک کردم...
یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره...
بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد..
دلم نمیومد برم...
هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..
چند بااار گفت
🌷_مواظب خودت باشیااااا...
دیگه اومدن کرکره رو ببندن..
گفت
🌷_دوست دارم..
باز اشکش😢 اومد...
منم گفتم
_من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️
ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae