eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی😍؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم ☺️ گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭 گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش😢 اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمی‌توانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی می‌زد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد. آن قدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید، چشم‌هایش را بست و نیت کرد: - برای پاک شدن از محبت غیر، قربانیش می‌کنم قربه الی الله... تا خواست فرهاد را جدا کند، نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید: - القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود! محکم توی دهان نفسش کوبید که از خوبی‌های فرهاد می‌گفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد. بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت. شیطان ترسید و گریخت، به دنبال راه‌های دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود. بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود.خنجر را زیر گلوی محبت فرهاد گذاشت. قلبش درد می‌کرد، و برای همین ناخودآگاه آن قدر بلند ناله کرد که نفس گوش‌هایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره روی زمین کوبید. خنجر را فشرد، خون ریخت. فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد، طعم شیرین انقطاع! از درد به خود پیچید و قلبش را سر جایش گذاشت. قلب سوراخ و زخمی بود و خونش به لباس‌های بشری ریخته بود. می‌دانست جای زخمش تاابد می‌مانَد، حتی اگر خونریزیش بند بیاید. از درد دوباره فریاد کشید. کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش می‌کرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت. بشری سبک شده بود. دلش می‌خواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید. بشری نگاهی به انگشتر فیروزه‌اش کرد؛ آن قدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی می‌زد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا 🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (آقا) می‌دانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی‌فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر می‌کند این طور می‌شود؛ می‌رود یک گوشه با کتاب‌های عزیزتر از جانش سر و کله می‌زند تا بروم منت کشی. این کتاب‌ها برای من مانند رقیب عشقی‌اند! مطمئنم الان دارد زیرچشمی می‌پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می‌شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانیش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده‌اند. بی توجه به انتظارش، لباس‌های پلوخوری‌ام را می‌پوشم و تا جایی که می‌توانم به سر و شکلم می‌رسم. عطری که برای تولدم خریده را می‌زنم و کتم را جلوی آینه مرتب می‌کنم. مقابلش می‌نشینم: - خوشتیپ شدم؟ به نیم نگاهی بسنده می‌کند: - آره، خوبه! ای بنازم غرور را! الان یعنی می‌خواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقه‌های کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگ‌تر است؟! من او را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم! از رو نمی‌روم: - پس توام بپوش بریم بیرون. کتاب را ورق می‌زند: - کار دارم. اگر در حالت منت کشی نبودم، می‌گفتم «چه کار مهم‌تر من داری؟» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج می‌رسانم: - پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونه‌ایم، بیا مرخصیمون رو باهم باشیم. بالاخره سرش را از کتاب بیرون می‌آورد. این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و می‌توانم به قیافه‌ام امیدوار باشم. با چشمانش به دست ضرب دیده‌ام اشاره می‌کند: - چرا این طوری شد؟ قیافه جدی می‌گیرم: -سلسله مراتب رعایت کن، سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضرب دیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش! -به یه شرط میام! چه قدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچه‌ها می‌گویم: -قبول! - دستت رو آتل ببند که بدتر نشه، این قدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالا حالاها لازمش داری. دست روی چشمم می‌گذارم: - چشم! تا بیای آماده شی می‌بندم. می‌خندد: - دیوانه! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک می‌زنم. هنوز قفل نزده‌ام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث می‌شود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می‌آید. سراسیمه به کوچه می‌روم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون‌آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی می‌زنم توی سرم و خودم را می‌رسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می‌مالد. نمی‌دانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده‌اش باهم درآمیخته می‌گوید: - زد و رفت پدر صلواتی! -چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس... -چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ در حد یه زمین خوردن بود! حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا می‌دهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک می‌کند، می‌گوید: -یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت! رو به حاج کاظم می‌کنم: - پلاکش رو کسی برنداشت؟ حاج کاظم کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت! -نشنیدین چی گفت؟ حاج آقا جواب می‌دهد: -چرا... بعدا بیا به خودت بگم. علی و حسن که تازه رسیده‌اند، نفس نفس زنان جمعیت را می‌شکافند و از اوضاع می‌پرسند. به علی می‌گویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن می‌سپارم مردم را متفرق کند. حاج آقا همان‌طور که دستش را از درد گرفته، می‌گوید: -نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن... نگاهی به حاج کاظم می‌کنم: - من که می‌خوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه! حاج کاظم چاره‌ای جز پذیرش ندارد. آمبولانس می‌رسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش می‌گذاریم. خودم می‌نشینم کنار حاج آقا و علی و حسن می‌روند دنبال کارهای کلانتری. می‌پرسم: -چی گفت حاج آقا؟ -منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا... باورم نمی‌شود. یعنی آنقدر حواس جمعند و...توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عده‌ای از حرف‌های اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که... فکر کرده‌اند خانه‌ی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان می‌دهم، اینجا بسیج دارد! 🇮🇷ادامه دارد...
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت (آخر) مثل دیگران تقلایی نمیکردم , چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که میدانستم این نفس‌های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه‌ای کرد که نفهمیدم ، و مثل گلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. این‌بار هم او را گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه بسیجیها و بچه‌مذهبی‌هایی که ده سال پیش در جریانات اغتشاشات۸۸ ، غریبانه و مظلومانه شهید شدند. آن‌ سال من وقتی به خود آمدم ، و فهمیدم بازی خورده‌ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم ، و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت.🕊 * * * حالا بیش از سه ماه از آن شب میگذرد، و انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب‌های خرداد ۸۸ و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی آبان ۸۸ ، نمیدانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاکشان، نقش نحس و نجس را از دامن کشور پاک کنند، اما حداقل میدانم ، که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود. فاصله شهادت مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن ، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغهایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر بازی نخورم. جمهوریت" بگذار بگویند انتخابات تشریفات است، بگذار مدام با واژه‌های " "اسلامیت" بازی کنند .... و به خیالشان مردم را در برابر حاکمیت قرار دهند؛ انگار پس از شهادت سردار، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده‌اند که دوباره هوایی فتنه شده‌اند! امروز وقتی میبینم سرلیست انتخاباتیشان یعنی «مجید انصاری» همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی میبینم هنوز از تَکرار خاتمی خط میگیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی میبینم همچنان لقلقه زبان رئیس جمهور منتخب‌شان سلام بر خاتمی، به شورای نگهبان و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نص است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه‌ای دیگر شده‌اند و اگر کار به دست اینها باشد، باز هم باید مَهدی‌های زیادی را به پای فتنه‌هایشان فدا کنیم تا ایران باقی بماند؟ هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سالها میسوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر میزنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، باز هم حرف از با آمریکا زد، پیر شدم! پس به خدا دیگر به این جماعت رأی نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از سرخ است و این انگشت را جز به نام نمایندگانی که پاسدار پایداری ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد..... "پایان" 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405