🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#دوازده
چندروزی بود...
قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم...
سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏
خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش..
اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم..
هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات..
روز اول..
دوم..
پنجم...
دهم..
بیست پنجم...
پشت اتاق بودم...
دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم...
روز سی ام 😭
اونقدر امیدوار بودم...
که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم..
_خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم...
خیلی با خودم کلنجار میرفتم ...
میگفتم
_باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم ....
و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم....
من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون....
من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم....
به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae