د😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی می
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #دوازده
°°چاه عمیق
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
_کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
_البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
_از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای #رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!!
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
_رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
_میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
_نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... #نایب_امام_زمان(عج) به گفته خود معصومین باید #عادل و #باتقوا و #باشجاعت و #بصیرت باشه کسی که جامعه اسلامی رو #متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از #شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام #شیعه_وسنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا #باامنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
_میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
_ #حرف_ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
_میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
_چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد،
و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند.
میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند،
و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد.
بعد ماشین خودش را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دوازده
✨گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه 🌺پدر و مادر متین🌸 بودیم …
متین از صبح تا بعد از ظهر نبود …
بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت …
با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد ...
و با هم دعواشون شد …
نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه …
حدسم هم درست بود …
پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز …
با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون …🏡
پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت …
و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم…
خیلی خوشحال بودم …😍☺️
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود …
اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود …
اما کم کم بیرون رفتن با #چادر، وحشتناک شد …
وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
👑اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم …
تو هم می تونی … و #استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود …
کارهای خونه،
یادگیری زبان
و مطالعه به زبان فارسی …
بیشتر از همه #داستان_زندگی_شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه #الگو شده بودن …👌
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #دوازده
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت:
_ "برات چایی دم کنم؟"
گفتم:
_"نه،چایی نمی خورم".
گفت:
_"من که می خورم".
گفتم:
_"ولش کن حالا نشستیم "
گفت:
_"دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم😋🍳😋 نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت:
_"من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم:
_"حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...☺️
ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .
از اونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر برای خرید ....😇
به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کردم و «مبارك باشد»ي گفتم.😍
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، منوچهر اما معذب بود.😅
می گفت:
_" فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتیم!
منوچهر شلوار لی نمیپوشید، اودکلن نمی زد، یواشکی لباس هاي او را اودکلنی میکردم.
دست به ریشش نمیزد. همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند،
اما من این چیزها را دوست داشتم.
مادرم میگفت:
_الهی بمیرم برا منوچهر که گیر تو افتاده
و دایی حرفش رو تایید کرد.
من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب میشد. ☺️
اما به ظاهر اخم کردم ودبه منوچهر چشم غره رفتم و گفتم:
_وقتی من را اذیت میکند که نیستید ببینید...😠😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #دوازده
🌟با من بمان
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ...
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .🎓
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم:
_امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت:
_دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .😊🇮🇷
پریدم توی حرفش ...
در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم:
_امیر حسین، تو یه نابغه ای ...😭 اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
چشم هاش پر از اشک بود ...😔😢
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ...
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ...
چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😭
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ...
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😣
هواپیما پرید ... 🛫
و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #دوازده
چندروزی بود...
قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم...
سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏
خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش..
اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم..
هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات..
روز اول..
دوم..
پنجم...
دهم..
بیست پنجم...
پشت اتاق بودم...
دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم...
روز سی ام 😭
اونقدر امیدوار بودم...
که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم..
_خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم...
خیلی با خودم کلنجار میرفتم ...
میگفتم
_باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم ....
و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم....
من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون....
من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم....
به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #دوازده
فیروزه
از در که وارد شد،
آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزهای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد.
قلب زخمیاش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن.
میدانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا میآوردش.
روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند.
هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده.
اشکهایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی میریختند سبک میشد. باد تندی میوزید و میخواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد.
میخواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمیشود!
میخواست در جای خالی قلب خانهای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحتتر میتوانست پرواز کند.
دلش میخواست همین حالا آقا را ببیند.
داشت دیوانه میشد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود.
باران گرفت.
قلب را زیر چادرش گرفت که خونابهاش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانوادهاش. به آرزوهای کودکیاش!
وقتی پنج ساله بود، میخواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد.
سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ میخواست برود در پدافند زیستی.
اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگیاش و تغییر کرده بود. حالا هیچکدام را نمیخواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگیاش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود.
خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل میکرد که سرباز بشود یا نه؟
قلبش را لای پارچهای پیچید و قرآن را باز کرد:
- مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل)
(و کسی که کار شایستهای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام میدادند پاداش میدهیم.)
قلب را گوشهای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگیاش برود!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #دوازده
(مریم)
قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم،
چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زدهام.
دهان الهام باز میماند:
-خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون میریزم، میگویم:
-نه پس، با قیافه بسیجیا برم ادای دختر ژیگولارو دربیارم؟
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانهام میاندازم. انقدر عقب است که گوشوارهام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب میبرند؟
الهام از قیافهام، خندهاش میگیرد:
-وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!
به جای این که بخندم، نگران میشوم:
-میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد، من رو با این وضع ببینه؟
-نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمیشناسمت! جاییام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسنترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تا به حال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم.
به خودم نهیب میزنم که:
- خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم:
-چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری...
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من میاندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم، مثلا!
سخنرانی که تمام میشود،
مثلا به مداحی اهمیت نمیدهم و میروم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه میزند؛ طوری که تشویق شوم جلوتر بروم.
با عشوه میگویم:
-ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟
نمیدانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کردهام که با آغوش باز میپذیرد و مرا میبرد به یکی از اتاقهای خانه. طوری محبت میکند که نزدیک است جذبش شوم!
هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدمها را جذب کند؟
با همان حالت شیفتگی میگویم:
-چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط میکنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونیشون میشه آدمای خوبیاند؟ من دلم نمیخواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمیخوام! کافر باشم بهتره!
🇮🇷ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #دوازده
قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید
_من میخوام برگردم!😥😢
چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند😡👋
که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم😣
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.😭😭
صدای تیراندازی را میشنیدم،..
در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند..
و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم...
🔥سعد🔥 دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،..
شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.😨😱
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت..
👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...😩😭
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،.
در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید...
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند..
و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم..
و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید..
کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،..
زخم شانهام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود...
بدنم سُست و سنگین...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405