eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟 تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم : _ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم. + پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊 _ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊 به اتاقم رفتم و در را بستم... اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این برای حرف زدن با محمد استفاده کنم بودم. از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت.... بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم... تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت روزهای خوبی نبود....😒 بعداز آن ماجرا شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم.... کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده.... اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود... وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای ی خانه تکانی کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞 مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁 از شنیدن اسم محمد تعجب کردم.... من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟😳🤔😟 با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃 _ الو سلام.😟 + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍 _ ممنون. محمد جان تویی؟😊 + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅 _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔 + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷 بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم.... خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با باقی مانده چه کنم و به چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊 + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷 خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟 + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد.... تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔 عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها شدم. 🌷متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا بود که شهید شد.😟 نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕 درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده
د😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند. خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊 روی دو زانو نشست. _اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟! آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت: _ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم. _همه رو گفتم😕 _نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو _شما منو بزرگ کردین؟؟😳 خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊 _خب شما بگین جریان چیه؟!😟 خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊 _زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔 کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد. _از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت. با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..! آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊 _چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات. نزدیک ظهر بود... 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨ خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊 آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️ خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊 _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌 خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. 💫مخصوص نماز هایی که میخواندند.💫 به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان 😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری .😢 قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️ خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد.💞👌 اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود. یوسف گیج بود،...😢😥 حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان اند. 💎باید را قرارمیداد.💎 ✨چقدر زیبا می
ی همه رو شده بود.☺️🙈 دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند. مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که .✋ ❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️ فخری خانم چند روزی یکبار👉... همه را جمع میکرد،به دورهمی و مهمانی.اما نقل مجلسشان بود که چه کنند. مادرش چه ها که نکرد....! که یوسف خام است و بی تجربه...! که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...! حاضر بود پول ها خرج کند...! تا یوسفش سرعقل بیاید...! هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!! ❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..! چیزی به ذهنش رسید... ، برایش مثل یک مثل های یک درخت خیلی تندمند، بود. بود. گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!! تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️ 👈باید از این، آقابزرگ استفاده میکرد، ، آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌 به خانه آقابزرگ رفت... تا کند...! که زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓 تلاشهای یوسف...☺️✌️ به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان. خانم بزرگ.... غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌 با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند.. آقابزرگ... میدید برگشته اش را. میدید رعایت و بزرگتری را. میفهمید که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت... یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود... 💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. 💓تمیز کردن حیاط،.. 💓آماده کردن تخت،.. 💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️ آقابزرگ.... نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍 _اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️ بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊 🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. 🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. 🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت. 🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. 💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏 کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد. 🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. 🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. 💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» 🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊 آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️ آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان🏥محمد حسین که به دنیا آمد... کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.💤😊 دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای ❤️قلب ایوب❤️ برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم بروم، امضا . برای هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان نداده بودیم که کنیم. با خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم،.. از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. و را فروختیم. این بار برای عمل دستش، و هم همراهش رفتیم. توی 🛫کنار ساکش🎒 نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: _"این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد باشیم یا . همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: _"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد😊 - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی💄 و پایین پایم، مجله های آنچنانی📰 روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم... با همسفرهایمان را گرفتیم و بینش یک زدیم. فردایش توی گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد.نزدیک من و گفت: _ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب را کرد و پیش خودمان ماند.☺️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت برای هدی 🎊 🎊 مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا .😇 هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. 🎊میخواست این جشن همیشه در هدی بماند.🎊 🎀🎉🎊🎀 کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.😡🗣 از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. 💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. ما یا محل های اولیه بود یا محل دادن زن و شوهرها.😍😊 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد.😅 با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود.😌☝️ چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس . کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید.🏃😭 _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید.😭 اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید.🏃😭 با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.😣😞 ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"😢 چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.😣😭 نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین 🚙به خودم آمدم، وسط خیابان بودم😨😣 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت بایست بر سر زینب! که این هنوز اول است. 🏴پرتو دوم🏴 سال هجرت بود که پا به عرصه گذاشتى اى ! بیش از هر کس ، از آمدنت شد.... دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: _✨پدرجان! پدرجان! خدا یک به من داده است! زهراى مرضیه گفت: _على جان! دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضى پاسخ داد: _نامگذارى فرزندانمان پدر شماست. من نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر. پیامبر در بود... وقتى که بازگشت، یکراست به خانه وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت: _نامگذارى این عزیز، کار خود . من اسم آسمانى او مى مانم. بلافاصله آمد و در حالیکه در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ ✨را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! از جبرئیل سؤ ال کرد که این غصه و گریه چیست ؟! عرضه داشت: _✨همه عمر در این دختر مى گریم که در همه عمر جز و اندوه نخواهد دید. گریست. و گریستند. حسن و حسین گریه کردند و هم کردى و لب برچیدى. همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است.. و منتظر اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را چه زود به دست مى دهد 🌟یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل محرم باشد،.. تو بر بالین ، به نشسته باشى ، سنگینى کند و چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، ، در کار تیز کردن برادر باشد،.. و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به این خیمه کوچک بریزى. نمى خواهى حسین را ازاین درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما نیست.... پناه اشکهاى تو، همیشه حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت... این قصه، قصه اکنون . به برمى گردد که در آرام نمى گرفتى جز در . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که: _✨بى تابى اش همه از حسین است. در آغوش حسین، چه جاى گریستن ؟! اما اکنون فقط این است که جان مى دهد براى و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را هستى خویش مى کنى. حسین به صورتت مى پاشد... و پیشانى ات را لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که: _✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و ، دعوى جنگ با کرد بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این تا کجا مضحک است. مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: _همراهان تو کیانند؟ گفت : _طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و... سعید عاص گفت : _چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است! مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت. ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام کرد: _بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد.... نامه نوشت📝 به که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: _تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى. امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد. و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که: _على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست.... از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى. خانه شلوغ بود.... مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس الاشقر ان تقدم عقر ان و تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود... وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : _✨راست گفت رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است. اى ! که اکنون با دختر ابوبکر شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در پیامبر ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ "وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش در زیر خاکستر خفته است. اینها اگر مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از در آورند، خورشید را به بند کشیدند و در شهر ، پادشاهى کردند و بعد بر نشستند و بعد، سر از (8) درآوردند، به لباس اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست دادند. و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : _✨برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟ اما فریاد نمى زنى ،.... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت مى آمدند، مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل تا کهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و فرومایه ترین آنها، بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزى ، را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى که در جام برادرت ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى که اکنون در لشگر ، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدرت ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: _✨ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر جارى شود و بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت.✋ این غریو غیرت الله، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او✨ ،✨ پسر شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم با آن مقام و عظمت بود و هم و از افتخارات بنى هاشم. پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود: _✨دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن خانه . اما مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به چشمهاى على و کردن دختر او کار آسانى نبود... هرچند که خواستگار، ، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... واسطه ، شده بود به همان که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : _✨دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما. و براى برانگیختن ، گفته بود: _✨در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها. ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک ، حیات مى بخشید و یک زنده نگاه مى داشت و آن بود. فقط گفتى : _✨به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند. گفتند: _✨نمى کند. گفتى : _✨اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند. گفتند:_✨قبول. گفتى : _✨به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم. گفتند:_✨قبول. گفتى :_✨قبول.💖 و على گفت : _✨ . پیش و بیش از همه ، و شهر از این خبر، و شدند.... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.... خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد. وقتى به خیمه مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است. یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و... در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند: _✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست. پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى. دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌟الرحمن على العرش استوى.🌟 ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 🏴پرتو سیزدهم🏴 آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، ، چیزى باید گشت. اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص ... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی🌸 بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید😍🕊 که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده.. و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.😭😍 🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم🤗😢 را تمنا میکرد. همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا 😍 و نام برادرم را 😍 بگذارد؛ 🕊ابوالفضل 🕊پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم😔 که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،.. در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 😢💚 و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۵ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید! قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... 💞ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌