eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بود، میخواست نزدیک 🌷برادرش، حسن، 🌷در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم:😖 "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... داغان شده،😞 ده روز از مدرسه اش گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه 😭😣😭 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق باران بهاری، تند و کوتاه بود. کنار یکی از حجره‌ها نشسته بود و به گنبد نگاه می‌کرد. هرکس از صحن رد می‌شد، قدم تند می‌کرد که از زیر باران در برود. این قم آمدنش، دست خودش نبود. انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد، به قم رفت. نمی‌دانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟ نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست این بار که از زبرجدی سراغ می‌گیرد، بشری خانه باشد. اصرار پدربزرگ بود که ابوالفضل سر و سامان بگیرد؛ بلکه دستش به زن و بچه بند شود و کم‌تر خودش را بدهد دم تیر! ابوالفضل هم بشری را پیشنهاد داد؛ می‌خواست هم حرف پدربزرگ زمین نماند و هم سرش به ازدواج گرم نشود. می‌دانست بشری دختری نیست که دلش به نامزد بازی و شب عروسی خوش باشد. برای هردو بهتر بود. مادربزرگ هم همان اول عاشق بشری شده بود و باهم، هم داستان شدند. فقط یک نفر مانده بود، خود بشری! اما وقتی ته دلش را ناخن می‌زد، حس می‌کرد دلیل انتخاب بشری اصرار پدربزرگ یا شغل بشری نبوده. که اگر دلیلش این‌ها بود، با جواب رد اول بی خیال می‌شد. اصل کار، خودش بود و دلش. تازه می‌فهمید بشری تنها کسی است که ناخواسته، توانسته از دیوار بلند و بتنی دور قلب‌ ابوالفضل عبور کند. کاری که نگین با همه خودنمایی‌اش، آن هم در اوج جوانی ابوالفضل نتوانست بکند. نگین فقط خودش را خرد کرد. به تمام تبعات تصمیمش فکر کرد. به این که ممکن است فردای روز عقد، خودش یا بشری نباشند. این که بشری نمی‌تواند خانه داری کند و همیشه در خانه باشد؛ حتی ممکن است برای چندماه ماموریت برود. این که اخلاق بشری هم نظامی و جدی است و خیلی چیزهای دیگر. با این حال، بازهم می‌خواست برگردد و با بشری حرف بزند. باز هم می‌خواست جواب مثبت بگیرد. باران تمام شده بود اما همان‌جا، داخل همان حجره ماند تا بازهم گنبد را نگاه کند. این حجره و این زاویه دید، حالش را خوب می‌کرد. حس خوبی داشت. به دلش افتاد چندروز دیگر، بشری برمی‌گردد و می‌تواند با او حرف بزند. می‌تواند رضایتش را بگیرد. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .😍 . بعد از غذا،😋 با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...😌 . - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .😊 . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ...☺️🙈 شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... . نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...🙏 . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و و بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی،😥 بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم😡 از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .😡👋 - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... .😞😣 - مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز😡 شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .😡👈 . . 🎀پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم ادامه دارد....
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت کنار درخت تنومند🌳 کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد،😥 چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی😊 _علیک سلام مادر😊 _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم☺️ _قدمتون رو چشم من. خیر باشه😊 _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم😊 _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب😔 بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟😊 _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!😥 _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛😥😣 مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ 😞 یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت: 🕊_"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی😭 نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.🤗 ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد...🤗😭 نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! 😳😧 بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ 😢مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ 😢 هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟😳 نوه ی ارشد؟ 😳اینجا چه خبره حاج خانوم؟😧😳 _خبرای خوش گل به سر عروس😊 _عروس؟😳😧 ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟😊😢 ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد