✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک 🌷برادرش، حسن، 🌷در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:😖
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده،😞 ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
😭😣😭
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۹ و ۱۰
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد و با اینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد, اما مطمئن بودیم که کار کار اسراییل و شیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی, ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من و بچهها امید میداد که عباس برمیگردد و بااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم, کمکمان کند....این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود.. پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران, داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن و حسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند:
_من هم ازاین لباسها میخوام....
علی به هردوشان چشمکی زد وگفت:
_ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان... ازاین لباسهاهم براتون میخرم.
قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت #قم حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چند سال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی در قم ترغیب بشوم.علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی و ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه....
یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم میگذاشتم, مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:_مامان....
یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت, ناخوداگاه این گریه ,بغض همهمان را شکست, زهرا زینب رابه بغل میفشرد و دلداریش میداد
که علی گفت:
_گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون, قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و...
با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس...
بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم:
_راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!!
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405