eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۷ و ۸۸ حلقه ی اول یاران حضرت دور هم گرد امده بودند,حضرت برایشان موعظه میخواند من هم کمی دورتر با گوش جان حرف‌هایش را به دل میسپردم,قراردادی مابینشان منعقد شده بود که تا انجایی که متوجه شدم چنین بود, مفاد بیعت سرلشکران با مهدی عج: ۱-هیچ دزدی انجام ندهند ۲-عفت دامن خود راحفظ کنند ۳-فحش وناسزا وحرفهای رکیک نگویند ۴-خونی به ناحق نریزند ۵-هتک حرمت ننمایند ۶-به منزلی هجوم نبرند وادب را دربرخوردبامردم حفظ نمایند ۷-کسی را مگر به حق مورد ضرب وشتم قرارندهند ۸-پول وگندم وجو وارزاق مردم را انبار واحتکار نکنند ۹-به مال یتیم دستبرد نزنند ۱۰-به انچه که علم ندارند وندیده اند شهادت ندهند ۱۱-مسجدی راموقع دفاع وجهاد خراب نکنند ۱۲-مسکرات ومشروبات الکی ننوشند ۱۳-حریر ولباسهای گرانبها نپوشند ۱۴-طعامی راکه قوت مردم است ذخیره واحتکار ننمایند ۱۵-لباس خشن بپوشند ۱۶-صورتها رابا خاک اشنا کنند یعنی زیاد نمازبخوانند وسجده کنند ۱۷-در راه خدا با اخلاص تمام,تلاش ومجاهدت کنند ودر مقابل خود حضرت هم تعهد میکند که..... با انها هماهنگ باشد مانند انها زندگی کند ودرسختیها همراه انها باشد ولباس ومرکب وماشین شخصی اش بسیار ساده باشد همه‌ی ۳۱۳نفر که جزمشاوران و بیعت‌کنندگان اولیه‌ی, قیام بودند به انجام مفاد قرارداد ,تعهد دادند کم کم جمعیت داخل حرم امن الهی زیاد وزیادتر میشد از هر دسته وقماش وفرقه ای دربین جمعیت بود ناگاه یکی از میان جمعیت بلند شد, مشخص بود از مخالفان حضرت است و از طرز برخوردش مشخص بود از وهابیهای سعودیست از جا بلند شد وگفت: _ای کسی که ادعا میکنی مهدی موعود هستی, من هم مثل تو مسلمانم ومنتظر قیام مهدی موعود هستم اما مهدی ما با تو خیلی فرق دارد,مهدی ما به بزرگان مذهب‌ما اعتقاد دارد اما شما خلافت را از آن محمد و بعد از آن از آن علی و اولاد او دانستید پس تکلیف بزرگان دین ما چه میشود؟انهمه زحمتی که برای اسلام ونشرمعارف این دین کشیدند به کجا میرود ودرحالیکه از دشمنی دندان بهم میسایید , کلت کمری را از زیر لباسش بیرون اورد وبه سمت قلب حضرت نشانه رفت, با دیدن این صحنه ,دل در سینه ام شروع به تلاطم کرد ,ازجا بلندشدم تا خودم را در برابر حضرت قرار دهم وسپر بلای وجود ایشان نمایم که انگار همه این فکر را کرده بودند, درچشم بهم زدنی فرد مورد نظر راخلع سلاح کردند و فداییان مولا,میخواستند آن مرد را بکشند که با اشاره ی حضرت دست نگهداشتند, حضرت رو به جمع فرمودند: _دین اسلام,دین جنگ وخونریزی نیست وقتی میشود با دلایل روشن وبحث و مباحثه , مطلبی را عیان نمود دیگر چه حاجت به جنگ وجدل...,ای مرد، من به اذن خدا برای برقراری حکومت عدل الهی مجهز به انواع معجزات ودلایل روشن هستم,ایا اگر مانند عیسی مسیح مرده را زنده کنم و بزرگان مذهب تورا زنده کنم وحقیقت امر را از دهان انان بشنوی,قول میدهی که از عقیده ی باطلت برگردی؟ آن مرد که ازهجوم یاران حضرت سخت ترسیده بود ,سری تکان داد وگفت: _اری,به خدای محمد ص,اگر چنین کنی من هم چنان میکنم که شما فرمودید... حضرت روبه جمع فرمودند: _احتمالا نمونه‌ی این مرد با این اعتقاد در این سرزمین وسرزمین های دیگر زیاد است, پس حرکت مارا از مکه بوسیله ی تلویزیون وفضاهای مجازی تعقیب کنید و هرکس میتواند باما همراه شود وباچشم خود ببیند که حقیقت چطور برملا میشود اما آگاه باشید اگر کسی حقیقت برایش اشکار شد و هنوز متعصبانه برخورد کرد,با آن همان کنم که حضرت رسول ص با معاندینش میکرد... صدا از,هیچ کس درنیامد وبا اطمینان قلبی میتوانم بگویم امثال این مرد وتکفیرهای وهابی در آن جمع زیاد بود که همه به قصد کشتن حضرت امده بودند ,اما به راستی که حضرت به سلاح رعب مجهز بود یعنی‌ خداوند ترس عمیقی از حضرت درون دل معاندیش قرار داده بود که نمی‌توانستند ابراز وجود کنند... جلسه ی موعظه طولانی شده بود ونزدیک غروب افتاب بود که ناگاه... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۹ و ۹۰ نزدیک غروب بود که صدای حزین مولا در بلندگو پیچید: سلام برفرزند پیامبر خاتم سلام برفرزند سرور جانشینان سلام برفرزند فاطمه زهراس سلام بر ان آغشته به خون سلام بر انکه حرمت خیمه گاهش دریده شد سلام برغریب غریبان سلام برمقتول دشمنان سلام برلبهای خشکیده سلام بر جسم های عریان وبرهنه سلام بر آن بدنهای لاغرونحیف سلام بر اعضای قطعه قطعه شده سلام برسرهای بالای نیزه و.... خدای من ,نزدیک غروب عاشورا,همان دمی که زمانی امام مظلوممان را درصحرای کربلا سربریدند, انگار که اماممان به عینه داشت میدید.. این حرم امن الهی گویی کربلای دیگری شده بود وامام وهمه ی یارانش ضجه میزدند, ناگاه فریادی بلند شد(یالثارات الحسین) همه باهم تکرار کردیم یا لثارات الحسین .... ودرپی ان برای عرض ارادت وتسلیت, بار دیگر با فریاد (لبیک یامهدی) مولا را چونان نگین انگشتری در برگرفتیم... اری اینک زمان انتقام فرا رسیده...دیگر شیعه مظلوم نیست,دیگر شیعه پدر دارد... دیگر دوران یتیمی به سرامده... درحال وهوای خود غرق بودیم ، که ندای ملکوتی اذان مغرب در صحن حرم پیچید وبا دلی سرشار از ارادت روبه سوی کعبه پشت سر امام عزیزمان ,یوسف تازه از سفر برگشته به نماز عشق ایستادیم... صبحی دیگر دمید اما بااین تفاوت که ایام غم بسر امده بود ودر معییت مولایمان رهسپار اینده ی زیبا بودیم, به امام خبر رسید که لشکر عظیم سفیانی به فرماندهی خزیمه وارد مدینه شده,قتل وغارت و بی‌ناموسی میکنند وگویا در پی شنیدن خبر ظهور مولا راهی مکه هستند تا به حساب خودشان با امام ما ,منجی دنیا بجنگند... امام اعلام حرکت به سوی مدینه را داد,چون اوضاع مکه ارام بود ,یکی از یارانش را به فرمانداری مکه قرار دادوبا سپاهی عظیم که بالغ بر ده هزارنفر میشد که هریک خود را به عشق مهدی زهراس از,هرگوشه ی این عالم خاکی به مکه رسانده بودند تا در رکاب مولایشان جانبازی کنند, با ماشینهایی که سرداران حضرت تدارک دیده بودند ,پیش به سوی مدینه حرکت کردیم... به اخرین خروجی مکه رسیده بودیم ,که انگار اتفاقی ناگوار افتاده باشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۱ و ‌۹۲ انگار اتومبیلی که خودحضرت سوارشون بودند, داشت دور میزد,بعدش متوجه شدیم به حضرت خبر دادند که تا ما حرکت کردیم به سوی مدینه,یه مشت وهابی تکفیری که ادعای مسلمانی داشتند ودرحقیقت از یهودی‌های صهیون هستند,پشت سر حرکت لشکر امام,فرماندار انتخابی حضرت راکشتند وبه خیال خودشون شهر را به تصرف خودشان دراوردند... همراه حضرت مجددا به سمت مکه برگشتیم, حضرت نقشه‌ی ماهرانه‌ای برای غلبه بر دشمن کشیدند که همه را متعجب نمودند,اما امام ماست وعلم وحکمتش متصل به علم الهی است وجای تعجب ندارد... در کمتراز ساعتی,سران اشوبگران به درک واصل شدند وبقیه ی طرفدارانشان که یک چشمه از مهارت مولا را دیده بودند در لاک خود فرورفتند وبه خانه هایشان پناه بردند و حضرت هم که عطوفتش نشات گرفته از مهربانی خداوندی بود ,به انها امان داد به شرطی که دیگر شورش نکنند وتاکید کرد که واقعه ای را که قرار است درمدینه انجام شود واز طریق دوربین وفیلم و..مخابره میشود را پیگیری نمایند تا به حقیقت اصلی برسند. حضرت ولی عصر شخصی دیگر را به جای فرماندار شهید مکه گماشت وبا اطمینان از دفع خطر شورشیان مکه دوباره به طرف مدینه حرکت نمودیم.... هنوز نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که واقعه ای عجیب رخ داد...انگار در راه برپایی حکومت عدل الهی,باید عجایب پشت عجایب ببینیم... کاروان نظامی ما همینطور در حرکت بود که نا گاه یک ماشین جنگی که باسرعتی سرسام‌اور در حرکت بود وپرچم سرخ سفیانی بر روی ان در تلالو بود به طرفمان میامد,چند نفر از افراد لشکر با مهارتی خاص ماشین را متوقف کردند,بعداز توقف ماشین ,از انچه که میدیدم وحشت کردیم, دونفر از افراد سپاه خزیمه بودند که انگار واقعه ای خارق العاده برای انها بوجود امده بود,هردو,از هول وهراس صحنه ای که دیده بودند سرشان طوری به عقب برگشته بود که بیننده را از دیدن همچنین انسانهایی‌هراس در دل میافتاد.ابتدا قادر به سخن گفتن نبودند اما بعداز اینکه کمی اب به سر و رویشان زدیم ونزد امام بردیمشان,زبان باز کردند واینچنین گفتند: _ما سپاه سفیانی درپی جنگ با امام مهدی عج بودیم وبه سمت مکه درحرکت بودیم و خزیمه تمام مارا مطمین میساخت که در این جنگ ما برنده ایم,چون ما از همه طرف حمایت میشدیم وتمام قدرتهای بزرگ دنیا برای پیروزی ما هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنید تحت اختیارمان قرار داده بودند با خوشحالی وبه خیال خودمان پیش به سوی پیروزی درحرکت بودیم تا به منطقه ای د ربین مکه ومدینه به نام(بیدا)رسیدیم,در این منطقه همه چی برعکس شد ,ناگهان‌طوفانی از شن به هوا بلند شد ولرزه های زمین ترسی در دل همه ی سپاه انداخت اول فکر کردیم مورد حمله ی سپاه امام قرار گرفتیم اما بعد از لحظه ای شکافی در دل زمین بوجود امد واین شکاف هی عمیق وعمیق تر شد به طوریکه همه ی سپاه خزیمه در درون این شکاف فرورفت و سپس آن‌شکاف همانطور که بوجود امده بود ,همانگونه بهم امد واز انهمه سپاه وتجهیزات ده هزارنفری خزیمه ,فقط ما دونفر ماندیم که وضعمان اینچنین است واز ترس دیدن آن صحنه, رویمان برگشته وصورتمان درعقب سرمان قرارگرفته.... در این هنگام حضرت، لبخندی زد و فرمودند: ☀️_(خسف بیدا)این همان وعده ی خداوند است که محقق شد,فرو رفتن لشکر کفار در دل زمین ,این معجزه ای الهی ست تا معاندان به دعوت حق وحقیقت ما پی ببرند ودست از مبارزه وعناد بردارند وبه این دین مهربان خدا بپیونند.. و درتمام این لحظات دوربینهای لشکر این صحبتها وواقعه ها را شکار میکردبه تمام دنیا مخابره میکرد تا همه بدانند قراراست کل دنیا زیر لوای اسلام,این دین پراز مهر وعطوفت وعدالت وبرادری ,درآید... با احساساتی سرشار از امید به مدینه النبی رسیدیم...نمیدانستیم به کدام سو برویم که حضرت خود, راه را نشانمان داد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۳ و ۹۴ حضرت روبه سوی گنبد خضرای رسول کرد و دست به سینه ی مبارکش نهاد وسلام داد و همه ی لشکر همکلام وهمزمان با حضرت, زیارت حضرت رسول ص را خواندیم وپشت سر حضرت رو به سوی خرابه‌ای به نام بقیع، نهادیم.... رعشه تمام وجودم را فراگرفته بود, الان میدانستم هدف حضرت از رفتن به بقیع چیست ,تمام شیعیان از بعداز حادثه‌ی سقیفه و آن در نیم‌سوخته و آن پهلوی شکسته و آن صورت‌نیلی و آن مادر و سیلی, سال‌های سال به اندازه ی هزارو چهارصد سال صبر کرده بودند تا قبر مادرمان آشکار شود, تا این زخم کهنه التیام یابد تا دلمان قرارگیرد.... تمام لشکر حالشان دگرگون شده بود , بر سروسینه میزدیم وباهم تکرار میکردیم, با مهدی زهرا میرویم تا انتقامه سیلی مادر بگیریم....میرویم تا قبر مادرم در بربگیریم.... حضرت برسر قبری بی نشان ایستاد، اشک از چشمان مبارکش فرو میریخت وبا بغض شکسته‌اش به مادرش زهرا س و مادر تمام شیعیان دنیا سلام داد... همه باهم باردیگر زیارت حضرت زهراس را همراه حضرت خواندیم وخیلی از لشکر حالشان دگرگون بود و مدام این فراز از زیارت عاشورا را میخواندند (اللهم العن اول ظالم, ظلم حق محمد وال محمد واخر تابع له علی ذالک,اللهم العنهم جمیعا) با این واقعه ی مبارک والتیام زخم کشته شدن مادر در جوانی وپرپر شدن محسن شش ماهه اش,لشکر روحیه ای دوچندان گرفت...نماز را اقامه کردیم ودوباره پشت سر امام حرکت کردیم... دل در دلم نبود ,نمیدانستم چه قرار است اتفاق بیافتد ,اما میدانستم هرچه هست , برای ما وکل دنیا حیرت انگیز است... امام امر کردند ان شخصی را که درمسجد الحرام ادعا میکرد حضرت برحق نیست و مذهب او وبزرگان مذهب او, برحقند حاضر کردند.بر سر قبری ایستاد نا گاه با صدایی اسمانی که از دل پر از دردش برمیامد ندا داد : _یا فلان بن فلان وسه بار تکرار کرد وسه نفر را بعداز گذشت هزاروچهارصد سال از دل زمین به بیرون فراخواند,گرد بادی به وزیدن گرفت,تمام دوربینها وتمام چشمهای مشتاق درحال ثبت این لحظه بودند,نا گاه سه نفر که اتشی سوزنده انها را در بر گرفته بود با چهره هایی هراس انگیز در پیش روی حضرت از دل‌ زمین بیرون امدند, حضرت رو به انها کرد وفرمودند: _حال که به دیار باقی شتافتید ودستتان از این دنیا کوتاه است,بگوییداز حقی که سالها غصب کردید وپرده بردارید از گمراهی‌ای که مردمان زیادی را در خود فرو برد. با معجزه حضرت وبه اذن خدا مردگان زنده شده به سخن در امدند وگفتند: _به راستی ماغصب کردیم چیزی را که از آن مانبود,ما دست درازی کردیم به حقی که از اول افرینش به نام کسی دیگر ثبت شده بود واینک ازاین عملمان سخت پشیمان و نادمیم..... با رو شدن این حقایق ,حضرت باردیگر انان را به قبر خود بازگردانید تا بقیه ی محاکمه درقیامت کبری انجام گیرد و ان مرد معاند که با دیدن این واقعه‌ی عظیم و این معجزه ی حضرت ,ندای حق‌طلبی درونش بیدارشده بود ,دامن حضرت را گرفت وبه اوایمان اورد وحضرت با عطوفت پدری اش اورا درجمع یارانش پذیرفت ودوربینها تمام این لحظات راثبت کردند وهنوز,ساعتی از این واقعه نگذشته بود که دسته دسته پیامهایی که به حضرت میرسید حاکی از یکدست شدن دین اسلام وبرتری مذهب میداد وهمه ی مسلمانان حق طلب خود را سربازی در لشکر مهدی زهرای خوانده بودند.... به به عجب روزگار مبارکی شده بود,مکه و مدینه این دومکان مقدس,یک دست شعار (لبیک یا مهدی)سر میدادند... حضرت که انگار کارش در عربستان روبه راه شده بود,دستور داد در ورودی مدینةالنبی , منتظرش باشیم...میدانستیم دوباره واقعه ای عجیب را شاهد خواهیم بود,اما نمیدانستیم که آن واقعه چه میتواند باشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۵ و ۹۶ در آخرین خروجی مدینةالنبی بودیم، خودروی حضرت پیشاپیش، ما رابه سمتی راهنمایی کرد،از دور تعدادی وسیله مانند هواپیما در جلوی نگاهمان پدیدار شد ، هرچه که جلوتر می رفتیم,مطمین تر میشدم که آنها هواپیما هستند. به نزدیکشان که رسیدیم از هیبت این هواپیماها همه انگشت به دهان مانده بودیم, یک نوع ماشین پرواز و فوق پیشرفته که تابه حال نظیرش را ندیده بودیم,کاملا مشخص بود ، کار،کار انسانها است اما علمی که در ساخت این نوع هواپیما به کار رفته بود فراتر از علم بشر امروزی بود , براستی که ساخت دستگاه با علم الهی حضرت بود,هر هواپیما گنجایش بیش از سه هزار نفر را داشت.. به دستور حضرت سوار هواپیما شدیم...من و علی کنار هم نشستیم,قبل از حرکت‌ هواپیما با بچه ها در ایران تماس گرفتم وبا تک تکشان صحبت کردم,اما هرچه به علی اصرار کردم از وجودش بچه ها را مطلع کنم, مخالفت کرد,حالا چرا ,نمیدانم... درفکر عباس وزینب بودم,علی انگار که فکرم را خوانده باشد,دستش را روی دستم گذاشت وبا محبت فشرد ,با این حرکتش قلبم مطمئن شد و آرامش وجودم رافرا گرفت. همه که مستقر شدند,امام که صدایش از طریق بلندگوهایی درهواپیما پخش میشد, شروع به صحبت نمودند ومقصد اصلیمان را اعلام کردند... باورم نمیشد,مقصد امام,کشور عزیز من , عراق و شهر کوفه بود. هواپیما که اوج گرفت,پیش خود حساب میکردم , تا چند ساعت دیگر به زمین خواهیم نشست که... دقایق کمی از پروازمان سپری شده بود که صدایی دربلندگو پیچید وفرودمان را درعراق اعلام کرد...باورم نمیشد به طرفه العینی به عراق رسیده بودیم... با تعجب رویم را به طرف علی کردم و گفتم: _این چگونه هواپیمایی بود؟سوخت این هواپیما از چه بود ؟چرا اینقدر زود رسیدیم؟ علی بالبخندی برلب دستی به پشتم زد وگفت: _این که عادیست، براستی که اگر علم بیست وهفت حرف باشد ,ما فقط میتوانیم دوحرفش را کشف کنیم وبقیه اش نزد امام زمانمان است,این یک چشمه از علم الهی امام است...هنوز عجایب درپیش داریم. از هواپیما که پیاده شدیم,خودمان رانرسیده به شهر کوفه دیدیم,امام دستور ایستادن دادند, انگار منتظر واقعه ای دیگراست. ناگهان بوی عطری عجیب درفضا پیچید و سوارانی نشسته بربال ملائک در زمین فرود امدند, اول فکر کردم نکند فرشتگانند ,اخر در روایات زیادی خوانده بودم که در لشکرکشی و فتوحات امام زمان عج,لشکر ملائک همراه لشکر جن وانس به مولا برای برپایی حکومت حق کمک میکنند اما وقتی , از راه رسیده ها لب به سخن گشودند وخود را معرفی کردند ,متوجه شدم که موضوع از چه قرار است.. درمجموع بیست وهفت نفر درپیش چشممان بودند وبه گفته ی امام ,اینها بزرگان عصرها وقرنهای گذشته بودند که رجعت کرده بودند,مردگانی که به اذن خدا زنده شده بودند تا در رکاب حضرت خدمت کنند, •پانزده نفر انان از اصحاب باوفای حضرت موسی ع بودند که همگی اسلام اوردند, •هفت نفر اصحاب کهف بودند •ویوشع بن نون, •سلمان فارسی, •ابودجانه انصاری •ومالک اشتر نخعی زنده شده بودند, تمام دوربینها وچشمها بکارافتاده بود باز این معجزه ی حضرت را با تمام جزییات ثبت کردند وبه کل دنیا مخابره نمودند تا همه بدانند حق ترین دین روی زمین اسلام وبرحق ترین مذهب,شیعه ی اثنی عشری ست... با دلهایی مملو از مهر وسرشار از خوشحالی راهی کوفه شدیم..... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۷ و ۹۸ پشت سر حضرت وارد شهر کوفه شدیم, شهری که بعداز حمله‌ی سفیانی از آن چیزی جز یک خرابه باقی نمانده بود... اما درشهر غلغله ای برپا بود,انگار که مردم از امدن مولا خبر داشتند ,زن ومرد وپیر و جوان همه برای استقبال از کاروان امام امده بودند.... اشک درچشمانم حلقه زده بود... کوفه ای شهر مقدس,با مردمی هزارچهره, روزگاری این شهر شاهد بی وفایی مردمانت بود, روزی کشته شدن سفیر حسین ع را به چشم خود دیدی,روزگاری دیگر, اسارت حرم حسین ع را دیدی ... و اینک اوج بزرگی وعظمت نواده ی حسین ع را میبینی,دیگر دوران بی وفایی وحیله و نیرنگ به پایان رسیده,دیگر دوران مظلومت شیعه ویتیمی گروه حق تمام شده,اینک دوران طلایی شروع شده که همه ی ما آرزو میکنیم که عزیزانمان از مردگان زنده شوند و این روزها را به چشم خویش ببینند... حضرت راهی رامیرفت که من وعلی بارها وبارها رفته بودیم.حضرت راه مسجد کوفه را درپیش گرفته بود... وارد مسجد شدیم...ازدیاد جمعیت انقدر بود که همه ی لشکر دور تا دور مسجد , بیرون ان ایستادند تا کسانی که مشتاق دیدن مولا هستند به داخل بروند وفیض ببرند. اما من که طاقت دوری حضرت را برای لحظه‌ای هم نداشتم باسیل جمعیت داخل مسجد شدم,نمی دانم چه معجزه ایست که دیدن روی حضرت تمام زخمها و دردهای درونم را پوشانیده است.حتی زخم ربودن عباس وزینبم,دیگر به چشم نمیاید... ومن با کلام حضرت ارامش گرفتم ,چون میدانم که حضرت کلامی جز راستی و حقیقت برزبان جاری نمیکند,پس عباس وزینبم سلامتند وبالاخره به من بازگردانده میشوند... داخل مسجد,روبه روی منبر مسجد ایستادم, جمعیت از هرطرف هجوم اورده بود , اما نظمی که یاران امام ایجاد کرده بودند مانع اسیب به سیل دلسوختگان حضرت میشد... که ناگاه حضرت از جایش بلند شد,ولوله ای درجمع افتاد ,به طرف محراب مسجد رفت وبه جایگاهی که روزگاری فرق مبارک جدش علی ع شکافته شد وموهای مولا با خون سرش خضاب شد ،تکیه داد وبعداز حمد وثنای الهی شروع به خواندن خطبه کرد, مردمی که درمسجد جمع شده بودند از شوق حضور حضرت گریه سرداده بودند هرکس به طریقی مهرومحبتش را نثار حضرت میکرد همهمه ای شده بود که انگار قیامت کبری شده بود , 🌱یکی از طرفی میگفت:جان ومال فدایت چه روزها که شب شد ونیامدی وان دیگری ندا میداد,این رفتن جمعه جمعه ها پیرمان کرد 🌱وجوانی میگفت:پدرومادرم تا چشم از جهان فرو بستند چشم انتظار ظهورتان بودند واخرش روی سنگ قبرشان نوشتند:بنویسید که یوسف زهراس ندید وبرفت.... 🌱یکی فریاد زد پدرومادر وفرزندانم به فدایت این جان ناقابل من ارزانی یک نگاهت , همه وهمه از,شوق دیدار از شیرینی وصال از پایان امدن انتظار نجوا گونه داستان‌سرایی میکردند واین چشمها بود که شیرین زبانی ها میکرد, اینقدر این همهمه ی شوق زیاد بود که صدای حضرت درهمهمه ی عشاق گم شده بود..... باورم نمیشد ,من....مسجد کوفه...محضر مهدی عج... حضرت اعلام نمودند مرکز حکومت کوفه و مکان خلافت حضرت مسجد مقدس کوفه است... در کمتر از نصف روز لشکر و حکومت سروسامان گرفت واین خود اعجازی بود از حضرت و نشانی بود از علم الهی اش.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۹ و ۱۰۰ شهر کوفه رونق گرفته بود,حضرت دستور دادند تا مسجد کوفه را بسط وگسترش دهند وبرای این مسجد درهای خیلی زیادی قراردهند زیرا مرکز حکومت جهانی اسلام بود و مردم از هرطرف جهان برای دیدار حضرت عازم اینجا میشدند , نقشه ی بنا وطریقه ی ساخت مسجد را خود حضرت ارایه کرده بود,که تعجب همه را برانگیخت نقشه ای با الگوهای برتر معماری که هیچ یک از,معماران حاذق دنیا تا به حال چنین چیزی را به ذهنش هم خطور نمیکرد و به جرات میتوانم بگویم که عظیم‌ترین و محکم‌ترین بنای عصر کنونی بود. برای ساختن خانه‌ها نقشه‌های ساخت خود در اختیار مردم قرار دادند نقشه هایی دقیق و حساب شده حتی جای دقیق و درست پنجره‌ها و ناودان و...مشخص بود , ساخت خانه ها طوری بود که جهت نور خورشید, باد باران,حتی زاویه ی تابش نور ماه و...هرچه که فکرش رابکنید دران لحاظ شده بود ,با ساخت چنین خانه هایی هم مردم ساکن خانه وهم رهگذاران در هر شرایطی هیچ زحمتی متحمل نمیشدند وبا آسایش زندگی میکردند. حضرت بعضی از متخصصین را درگروه‌هایی دسته‌بندی کرد و فرمول ساخت دارویی را به انها داد که روزانه هزاران بسته از این داروها ساخته میشد وبه اقصیٰ نقاط دنیا بدون دریافت کوچکترین هزینه‌ای , ارسال میشد,کمترین اثر دارو از بین بردن کلیه ی ویروسها ,از جمله ویروس کویید ۱۹یا همان کرونا بود که استیصال دربرخورد بااین ویروس مارا به سمت ظهور کشاند ومتوجه حضرت نمود. خبرهای خوبی از تمام نقاط,دنیا میرسید گویا در تمام جاهایی که داروی حضرت را استفاده نموده بودند بیماری کرونا وخیلی از, بیماریهای دیگر ریشه کن شده بود واما واقعه ی مبارک تری در راه است که... حضرت مانند جد بزرگوارش حضرت رسول خاتم ص به اقصیٰ نقاط دنیا پیک‌هایی ارسال نمودند وهمه را با لحنی مهربان و پدرانه ابتدا موعظه نمودند وبعد به کاملترین دین خدا و پرعاطفه ترین دین دنیا,دین اسلام, فراخواندند, خیلی از کشورهای بزرگ دنیا که همراه با دوربینها ومعجزات حضرت حقانیت دعوت حضرت را با جان ودل پذیرفته بودند,ندای حق طلبی درونشان به خروش افتاده بود وبه دین اسلام پیوستند وپیامهایی که برای حضرت ارسال میشد,حاکی از اعلام عمومی دین اسلام ومذهب شیعه ی اثنی عشری برای این کشورها بود. اما برخی کشورهایی که شیطان تا عمق جانشان نفوذ کرده است,بی توجه به خواسته‌ی برخی از مردمشان که خود را رهرو مهدی زهراس خوانده بودند,معاندانه درپی جمع اوری لشکر وجنگ با حضرت بودند, اما غافل ازاین که(حزب الله فهم غالبون).... به راستی که اینده زمین از آن صالحان است... شهر کوفه بسیار شلوغ شده بود ,از هرطرف سیل مشتاقان حضرت به کوفه هجوم اورده بودند ویک جا برای نشستن با مقادیر زیادی پول معاوضه میشد که خریدار ازاین معامله بسیار هم راضی مینمود چون جایی نزدیک وجود حضرت بقیه الله برای خود دست وپا کرده بود.. حضرت دستور دادند تا زمان ساختن خانه های جدید در اطراف کوفه چادرهایی علم کنند وزیر نظر حضرت ,مفاهیم قرانی را آن‌طور که حضرت میفرمودند به طالبان علم آموزش دهند,مفاهیمی که منی که ادعای حافظ بودن قران را داشتم,تا پیش از این بارها وبارها قران راختم نموده ودرتفسیر ایه هایش دقت کرده بودم,این مفاهیم برای من تازگی بسیار داشت,باورم نمیشد تمام علوم عالم ,تمام علوم عالم در قران جمع بود و ما نیازمند مفسر حاذق ومطلعی بودیم تا انها را برملا سازد....مفاهیمی,از ریاضی وحساب وهندسه ومنجمی وعلوم تجربی وحتی اقتصاد وصدالبته پزشکی و طبابت و...همه چیز,هرچیزی که فکرش رابکنید درقران بود وما میدیدیم ونمیدیدیم, ما ظاهر قران را میدیدیم واما از باطن و مفاهیم این کتاب راهگشا چیزی نمیدانستیم و غره بودیم به علمی که از بیست وهفت حرف,دوحرفش رافراگرفته بودیم.... امروز اما...برای من وعلی روز به خصوصی بود چون که... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر و‌ در خدمت حضرت است ومنم همینطور, وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم, علی میگه باید طبق نقشه‌ی حضرت خونه‌مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش, الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم, گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا آنها رابه سزای اعمالشان برساند, ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد, ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را در دستور کار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تا نهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیاب‌های فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندم‌های ملت را آرد کند و در اختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش‌بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ... اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظار من,امرکرده کل خانواده به عراق و نجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم و در لشکر مهدی زهرا س خدمت کنیم, امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست.... نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست, اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم و حتی, قضاوت کنم... الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم... تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله علیه السلام است... بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد در حالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله‌ صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد. خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر... خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند و خودشان را در آغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه‌ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد و بیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این آغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم, به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست, _مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم, همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد,فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند, سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت: _کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید... با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم , همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند... باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ حسین وحسن وزهرا که درب جلو وکنارمن بافشار نشسته بودند وخیره به حرکات مادرشان که ماهها ازش دور بودند,شده بودند , یک دفعه حسین سکوت ماشین را شکست وگفت: _مامان...کی میریم پیش اقا بقیه الله؟؟ من همینطور که رانندگی میکردم یه نیشگون کوچک از,لپش گرفتم وگفتم:_اونجا هم میریم ,خیال راحت به وقتش... اما حسین پاش رابه کف ماشین کوبید و گفت: _ولی من الان میخوام برم,میخوام برم وبه اقا بگم که داداش عباس وابجی زینبم را نجات بدهد,میخوام برم به اقا بگم ,اجازه بده من در لشکرش ,سربازی باشم وبرم اونایی که بابام را کشتن ,بکشم... با این حرف حسین,بغض جمع داخل ماشین شکست,انگار همه شان منتظر تلنگری بودندکه عقده‌های تلنبار شده‌ی دلشان را باز کنند که حسین این تلنگر را زد... برگشتم به جلو یه نگاه انداختم وبا لبخندی به عقب هم نگاهی کردم وگفتم: _قراره از این به بعد با وجود اقا امام زمان عج ,دیگه هیچ غمی تو این دنیا نباشه,دیگه نبایدگریه کنید...الان هم میریم خونه‌ی خودمان نجف اشرف,قراره یه مهمان ویژه بیاد خونه مان,میهمان ویژه که امد با هم میریم خدمت حضرت... با گفتن این حرف,اشکهای بچه ها به کنجکاوی پیرامون میهمان ویژه بدل شد... اما من میخواستم بعد از رسیدن به خانه, شرایطی بوجود بیارم وکم کم ,زنده بودن علی را بهشون بگم که درهمین حین علی زنگ زد... گوشی روی داشبرد بود,زهرا برداشت و گفت: _مامان نوشته,عشقم علی... طارق از عقب ماشین با هول وهراس گفت: _دایی بده این ور مامانت درحین رانندگی که نباید تلفن جواب بدهد بده من جواب میدم... فوری گوشی را از دست زهرا قاپیدم وداخل داشتبرد انداختم وگفتم: _اصلااا ولش کن...داریم میرسیم... عرق سردی روبدنم نشسته بود وماشین دوباره درسکوتی سنگین فرو رفته بود,به نظرم همه فکر میکردند تواین مدت تنهایی , من با کس دیگه ای که از,قضا اسمش علی هست اشنا شدم وازدواج کردم وبی شک همه شان حدس,زده بودند که احتمالا مهمان ویژه ی خانه شان ,شوهر جدید سلما خانم باشه... با این فکر لبخندی رو لبم نشست ,به خونه رسیدیم ,جلوی خانه ترمز کردم. همه یکی یکی پیاده شدند,ماشین را توکوچه کنار درب خانه پارک کردم , میخواستم درب خانه رابازکنم که طارق با اخمهایی درهم اومد طرفم وگفت:_سلما,کلید رابده عماد ورو به فاطمه گفت: _فاطمه جان توهم بابا ومامان وبچه ها راببرداخل... ودوباره برگشت طرف من واشاره به ماشین کردوگفت: _سلما ,بیا داخل ماشین کارت دارم... کلید را دادم عماد وبچه ها با هیاهو وارد خانه شدند. طارق با همان صورت اخمو کنار درماشین ایستاده بود,هنوز در ماشین را باز نکرده بودم که با فریادگفت:.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی و تلویزیون و.. اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند و هرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد... من وعلی وبچه ها که مدتی‌ست تنها شده‌ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند, راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه‌های خردمندانه‌ای میدادند و این چیز چندان عجیبی نبود, دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود. همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,ا خه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت, فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد, حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد, هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی و برابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند و صدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود. اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من و تو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت , راحت از جیب برادر دینی‌اش برمیداشت و همه هم خشنود وراضی,بودند... هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم , یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم.. خبرنگار پشت دوربین امد وگفت : _این گزارش به اصرار خود این فرد صورت میگیرد وگرنه در دستور کار ما و روش‌ حکومت نیست وبعد دوربین رو به مردی که صورتش را شطرنجی کرده بودند گشت و آن مرد چنین شروع کرد: _حقیقتا من احتیاج کم مالی داشتم که میتوانستم با برداشت از جیب برادرم آن را رفع کنم اما وقتی امام این‌چنین اعلانی داد که هرکس نیاز,مالی,دارد نزد ما بیاید باخود گفتم حالا که حضرت فراخوان داده چرا از انجا نیازم را تامین نکنم,بنابراین به این واحد خزانه داری که مشاهده میکنید مراجعه کردم, وقتی که مامور مربوطه متوجه حضورم شد ودانست درپی ان اعلان امدم , مرا به اتاق اصلی یا همان گاوصندوق خزانه راهنمایی کرد وبا تعجب زیاد مرا با دریایی از شمش طلا تنها گذاشت وگفت : _هروقت کارت تمام شد بیا,بیرون ,من بیرون منتظرت هستم. به محض بیرون رفتن مامور مربوطه به سمت شمشهای طلا رفتم,انها را لمس کردم, نیاز مالی من طوری بود که با یک صدم یکی از,شمشها رفع میشد ,اما من وقتی خودم را تنها بین اینهمه طلا دیدم, حریصانه شمشهای طلای زیادی در جیبها ولباسم پنهان کردم واز,دراتاق بیرون امدم , مامور مربوطه بدون کوچکترین نگاهی یا سوالی از من به سمت در اتاق رفت واز من خداحافظی کرد,من روی محوطه رسیدم واز عمل خودم بسیار شرمگین وپشیمان شده بودم, برگشتم ودرکمال شرمندگی هرچه شمش طلا برداشته بودم روی میز,قرار دادم و با شرمساری گفتم که حرص, باعث این عمل شد وگرنه من اینقدر نیاز مالی ندارم , ودرکمال تعجب ان مامور با لبخندی کل طلاها را به طرف بازگرداند وگفت: _در مرام ومسلک اهل بیت ع نیست که انچه را بخشیده اند,بازپس گیرند این دستور حضرت است,همه مال خودت,بردار وبرو... دراین لحظه اشک از چهار گوشه ی,چشمان گزارشگر میریخت وبغض آن مرد هم شکست وباهق هق ادامه داد: _به خدا اینجا بهشت خداست است و بی‌شک حضرت نماینده ی خداوند روی زمین است.... همه مان اشک شوق میریختیم که خدا را شکر ما هستیم واین زمان را درک کردیم و کاش وای کاش مردگان ماهم سر از گور برمیداشتند واین بهشت زیبا را میدیدند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ غرق افکارم بودم,باخودم فکر میکردم الان زینب وعباس کجایند؟درچه وضعیتی هستند کاش,خبری از انها بهم میرسید,برای زودتر رسیدن بهشان کلی نذر ونیاز ودعا کرده بودم, همینجور که سبزی ها را ابکش میکردم , اخرین صلوات از ختم صلواتم را هم فرستادم که حسن وحسین با سروصدای زیاد وارد اشپز خانه شدند,گوشی موبایل را که داشت زنگ میخورد به طرفم دادند. دستهام را با دستمال خشک کردم,تا گوشی را گرفتم,قطع شد.نگاه کردم ,علی بود, سابقه نداشت این وقت روز زنگ بزند,خودم شماره اش را گرفتم....مشغول بود,حتما داشت من را میگرفت,گوشی را گذاشتم روی کابینت که صدای,الارم پیامک بلند شد . پیامک را باز کردم,علی بود... خدای من ,باورم نمیشد,انگار اون لحظه ای که من دعا کردم ,مرغ امین حق به راه بوده, علی چیزی را گفته بود که روزها وماه ها انتظار شنیدنش را داشتم ,مضمون پیامک این بود: _سلما جان,مژده بده بالاخره انتظار,به,سر امد ,امروز حضرت فرمودند دیگه فرصت انسانهایی که فریب شیطان را خورده‌اند و خود را در جزیره ای,به همراه ابلیس محصور کرده اند ,تمام شده,امام بارها و بارها از,طریق امواج برایشان پیام ارسال کرده بود وانها را به بازگشت به سوی راه خدا فراخوانده بود ,اما دلی که جایگاه شیطان شده,نور الهی را دریافت نمیکند, اماده بشو,ان شاالله فردا همراه امام راهی جزیره شیاطین هستیم,ان شاالله زینب و عباس را پیدا خواهیم کرد... از خوشحالی این خبر دوباره باران چشمانم به باریدن گرفت ,زانوهام شل شد وهمانجا روی زمین نشستم, بچه ها با کنجکاوی دورم را گرفتند ,هرسه شان را دراغوش گرفتم ومژده ای را که علی,به من داده بود,به انها دادم.... انها هم مبهوت تراز من ,لبخند به لب اشک شوق میریختند... درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمئن و روانی آسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت, این‌بار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره‌ی شیاطین راه افتادیم,به گفته‌ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود, زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم و فرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد و خداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند... به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم و اطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند, هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه‌ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان , خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند... قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک‌تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند. به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب و وهم انگیزی از درون آن به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس‌انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ (قسمت آخر) به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه, دیوار بلند و فولادی ,برج شیاطین فرو ریخت... از صحنه ای که می‌دیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود و اتش....و این جنیان شیطانی که جسمشان از آتش است همه جا را احاطه کرده بودند, درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند... با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که بر آستانش سجده‌ی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود و شما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم.... روبه روی ان شخص که الان میدانستم , همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود... با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم خدای من نکند بچه هایم.... انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم, مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یا همان شیطان رجیم برگزار,میشد, ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند, کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند , خدای من....درست است اینها قربانیانی, بودند که می‌باید در اتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب و عباس هم مابین بچه ها بودند ..دل در سینه‌ام از دیدن آن بچه‌های معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد, حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس و فرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند و فرشتگان همچون ابابیل بر سرشان فرود میامدند, حضرت پیشاپیش همه ,می‌جنگید و میکشت و جلو می‌رفت,اما شیاطینی که در حال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند, چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانه‌ی جغد آتشین رسیده بودند... وای .. وای.... وای من طاقت دیدنش را نداشتم, کودکان را به داخل اتش انداختند, همه باهم این ذکر را می‌خواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم _(یا الله ویا واحد و یا احد و یا صمد و یا لم‌یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار)این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت... همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنه‌ی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم , ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم را گشودم, همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود. کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من... حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود, تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایه‌ی قران بود که وعده داده شده بود. نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان , بچه‌ها با چهره‌هایی نورانی و خندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس و شیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود... سراز پا نشناخته به سمت زینب و عباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد و چندین بار,بر زمین خوردم و بلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم, بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم, بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود...