❌ #خانوما ❌
🔵هیچوقت نزد #خانواده_شوهر از کارایی که شوهرتون براتون انجام میده تعریف نکنید
یعنی به #مادرشوهر یا خواهرشوهرتون نگید که شوهرم درکم میکنه یا وقت بیماری خیلی #حواسش بهم هست و کمک حالم میشه و...
👈چون این کار شما باعث میشه #حسادت اونا برافروخته تر شه...
به جاش جلوی خانواده ش، حسابی به شوهرتون #احترام بذارید و هواشو داشته باشید
👌اینجوری اونام خیلی #خوشحال میشن که هوای پسرشون رو دارید
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ونه
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.🏃😭
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.😭
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.🏃😭
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.😣😞
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"😢
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.😣😭
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین 🚙به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم😨😣
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️