🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_وسه
°°وعده دیدار
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد،
چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد.
محمد نزدیک آمد،
و پیشانی پدرش را بوسید.
حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود.
حسین نفس عمیقی کشید.
عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سرپرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد،
و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.
اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست.
عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام #رفیقنیمهراه
رفیق نیمه راه!
اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به #فرمانامام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان #فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع #شاهِمزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:
" این بار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!"
حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد:
+رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد :
+چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد.
عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت:
_سر این پرونده خیلی تحت فشارم.. ببخشید.. حسین #هرجورشده باید برگردی سر کار!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وهفت
✨مسیرهای جهانی
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😁
- پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو #توجیح می کنن ... 😐به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ...😑 وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ...😕😟
من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ...😊 به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...😏پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ...👌 متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...✌️
البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته ...😊😎😏
بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ...
سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر #دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ...
گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ...
و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ...😅
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ...😟🤔
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ...😳😕
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ...
هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ...
من کسي نبودم که از سختي #فرار کنم ...
اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ...
دوستي داشتم که مي گفت ...
زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي #هيچوقت ساده نيست ...
حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی_ودو
دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال #خط_خون مصطفی🌸 بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند...
سعد میترسید #فرار کنم..
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست...
دستم در دست سعد مانده..
و دلم از قفس سینه پرید😍🕊 که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده..
و #همین_اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.😭😍
🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم🤗😢 را تمنا میکرد.
همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت...
و #نذری که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود..
تا نام مرا #زینب😍 و نام برادرم را #ابوالفضل😍 بگذارد؛
🕊ابوالفضل 🕊پای #نذرمادر ماند..
و من تمام این اعتقادات را #دشمن_آزادی میدیدم😔 که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود خدا و دین و مذهب را به #بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،..
در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که
_ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 😢💚
و من #هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم #فدای عشقم کردم که به #همه_چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین #نام_زینب آتشم میزد...
و سعد بیخبر از خاطرم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405