eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هنوز ریحانه... از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. ✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن... مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏 ریحانه ذوق میکرد..😍 چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود.. از خوشحالی... اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨ ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. 📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍 📲_قابلت نداشت بانوجانم😊 مداح مدح میکرد.. مولودی خواند... واسونک شیرازی خواند.. مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند.... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁 ریحانه سورپرایزش را دیده بود... چقدر خدا را میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. بجای آورد. ریحانه سعی میکرد... سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔 یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕 یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐 دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏 آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕 آن شب گذشت... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. چند روز گذشت ... دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند.. 💞نگران بودند که نداشتند.. 💞 که تمام شده بود.. عازم شیراز بودند... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند... از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.. اما خب.. قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. به شیراز رسیدند.. به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در بود، رفتند.😊 که مدتی زندگی کنند... تا یوسف بگیرد. کند بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️ یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌 نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.. به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞 بعد از دانشکده به خانه نرفت.. فقط قدم میزد... نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم... قدم میزد و میکرد میزد..ولی .. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒 _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥 سوار تاکسی شد. به مقصد خانه. _چیزی نیس..! دارم میام.😊 _نه.. فقط مراقب خودت باش😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭 (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩 (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭 (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭 متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد..😭😱 چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑 فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭 اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. 🖤نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 سینه زنی کم کم تمام شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز🌸 توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي کني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ... هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز کننده ... رديابي کن ببين حساب هاي مبدا کجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي که وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ... پولي که به حسابش مياد واريزش از خارج کشوره يا نه؟ ... اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آيا اونم به حساب کسي پول واريز کرده يا نه؟ ... همين طور که توي زيرزمين، پشت ميز L شکلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يکم بالا و پايين کرد ... و به پشتي صندليش تکيه داد ... - همين؟ ... فکر نمي کني دويست دلار واسه همچين کاري يکم زياده؟ ...😟😏 بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ... - کي گفته فقط در همين حده؟ ... 😁قبل از اينکه بررسي گردش هاي مالي رو شروع کني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک کني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ...😎 پرونده رو بست و حل داد طرفم ... - من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشکوکي اطلاع بده ... 😐مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ... رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ... - تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر کشور و مردمت اين کار رو بکن ...😊 چهره اش شبيه برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بکشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ... دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روي اونها ... و من ته دلم بهش التماس مي کردم قبول کنه ... اگه عقب مي کشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ کي مي تونم برم ... بايد کلي مي گشتم و احتمال اينکه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اينکه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب کنم ... که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين کارهايي شدم ... بالاخره سکوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من💻 رو برداشت ... - مي تونم کاري کنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ... ولي واسه هک کردن اطلاعات بانکي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ...😥 مشخص بود بدجور نگران شده ... حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و کار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد کنم و بکشم کنار ... تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق که زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ... - نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانکي رخنه کني و گردش ها رو کامل چک کني ... فقط کافيه اين بار يکم محتاط تر عمل کني ... همين ... شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي کرد عمرا کسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ... يکم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ... براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روی من ... - باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهکار شدي ...😏 با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر کرد ... 😊هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ...😥 ✨✍
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_وشش با بهت سرش ر
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی...😳😟 لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد.. و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت: _به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟😁 _اوهوم☺️ _نمیری سلام کنی؟😜 _چرا... واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب!😧😊 از بی بی خجالت می کشید.. چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود.. و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید. _خوش اومدی بی بی جان☺️ _خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟😊 سرش را پایین انداخت و جواب داد: _الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ...☺️🙈 نگذاشت حرفش را ادامه بدهد،.. دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت: _قسم نخور تصدقت برم،🤗 قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم... _پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه☺️ _بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل.😥 پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد. _دستت درد نکنه، خیر ببینی.😊 خودش هم نشست و گفت: _خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟☺️ _به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر😊✨ _خبر جدیدی شده مگه؟ _دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست _خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا _آره بچم، اما خب... _خب چی بی بی؟ _دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا😊 چقدر ذوق زده بود ریحانه،..☺️ انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج...🙈 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت _✨... و من خداست و من خداست... پس هر که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن. به خدا سوگند که ریشه را نمى توانى بخشکانى.. و وحى ما را نمى توانى بمیرانى.. و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى.. و این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى... منحرف و محدود است و ایام حکومتت و معدود و جمعیتت و مطرود. روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: '' الا لعنۀ االله على الظالمین.(39)'' پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است... که براى اولمان و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، و رحمت. از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند... و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان آنان قرار دهد،... که او با محبت و مهربان است.. و او براى ما کافیست و هم او پشتیبان ماست.✨ نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى... پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى.. و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى... آنچه باقى گذاشته اى فقط است... یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان... همه این سؤالند که... آیا همان زینبى که دیده اى؟! تو همان زینبى که چشیده اى؟! تو همان زینبى که کشیده اى ؟! یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از تو نکاسته است؟ یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به وانداشته است؟ این لحن،... لحن محکومیت و اسارت نیست ، لحن و است. تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد مى گیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى ؟ اکنون یزید باید چیزى بگوید... و این مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟... تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى. همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى بوده است... و تو نه تنها نشکسته اى که استوارى و اقتدار، را مچاله کرده اى و دور انداخته اى. تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها راندیده گرفته اى. تو یزید را خاص و عام کرده اى. اکنون از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.... قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و اش این شده است. باید دستى بالاى دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند.... و همین راه را پیش مى گیرد: 👈فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى. این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: _این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است. اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند.... بهترین گواه ، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست. ناگهان از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، باسربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افکند،... بر سر بریده امام ، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجهه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: _اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان!... اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند... رو مى کند به یزید و مى گوید.. ادامه دارد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌