✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ویک
گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت
_میونداااار؟؟؟😧😳
سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊
روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرامتر از قبل گفت
_سید میترسم کـ...😥😢
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار
گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..
عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..
صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود..
وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم
با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..
سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊
عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام☺️
دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝
نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..
به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت
یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..
_دربست.. 👈
راننده_ بیا بالا🚕
گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..
با انرژی گفت
_جانم مامان😊
_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁
_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅
_شب میری نماز؟😊
_اره.. واس چی..؟😕
_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊
_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️
_خدا نگهدارت مادر😊
تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..
خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..
تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..😊
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..
عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..
به مسجد محل که رسید..💨🚕
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
#زناشویی
#همسرداری
⛔️دل سردی مردانه از کجا شروع میشود؟
👈 از آنجایی که برای رسیدن به خواسته ها خود رابطه جنسی را سپر رسیدن به
اهداف خود قرار می دهید
👠💍👓👜 خواسته های زود گذر مثل پول ! واز این قبیل نیازهای غیر عاطفی
❗️ اینجور خانم ها پیش خود چه #فکریی میکنن ؟
❌شما با این کار شاید به آن چیز که در سردارید برسید اما نمی دانید چیز مهمی را از دست می دهید !
❌شما دیگر آن زن #خواستنی نیستید شما یک زن هستید که فقط برای رسیدن به خواسته خود رابطه #زناشویی را به بازاری تبدیل میکند که مرد خریدار و شما #فروشنده هستید
⛔️ شما فکر نکردید اگر همسرتان میخواست چیزیی را که سهم و حقش هست را بخرد
اصلا شما را به عنوان #همسرش انتخاب نمی کرد! و یک راست به بازار می رفت !
❌ امیدوارم مطلب را فهمیده باشید دل سردی مردانه به هیچ وج #گرم نمی شود شاید دیر نشده از الان با پیش بگذارید نگذارید بعدها #افسوس این حرکت ها #بچگانه را بخورید
••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#زناشویی
#همسرداری
⛔️دل سردی مردانه از کجا شروع میشود؟
👈 از آنجایی که برای رسیدن به خواسته ها خود رابطه جنسی را سپر رسیدن به
اهداف خود قرار می دهید
خواسته های زود گذر مثل پول ! واز این قبیل نیازهای غیر عاطفی
❗️ اینجور خانم ها پیش خود چه #فکریی میکنن ؟
❌شما با این کار شاید به آن چیز که در سردارید برسید اما نمی دانید چیز مهمی را از دست می دهید !
❌شما دیگر آن زن #خواستنی نیستید شما یک زن هستید که فقط برای رسیدن به خواسته خود رابطه #زناشویی را به بازاری تبدیل میکند که مرد خریدار و شما #فروشنده هستید
⛔️ شما فکر نکردید اگر همسرتان میخواست چیزیی را که سهم و حقش هست را بخرد
اصلا شما را به عنوان #همسرش انتخاب نمی کرد! و یک راست به بازار می رفت !
❌ امیدوارم مطلب را فهمیده باشید دل سردی مردانه به هیچ وج #گرم نمی شود شاید دیر نشده از الان پا پیش بگذارید نگذارید بعدها #افسوس این حرکت ها #بچگانه را بخورید
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت
به زحمت از مرکب فرود مى آیى و #سرکنیز را به #دامن مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است....
مصیبتى #تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است.
صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند....
#زنى را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،...
مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى #حمیده است.... خبر، او را از جا #کنده است و با #سر_وپاى_برهنه به اینجا کشانده است.
سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را #بپوشانى....
#پسر که خود، #بى_تاب و #وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود....
براى اینکه #زن را در #بغل بگیرى و #تسلا دهى ، #آغوشى_مى_گشایى،...
اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند #صیحه اى مى کشد و بر #روى_پاهایت مى افتد....
مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، #یال_چادرت را برسرش مى افکنى و #گرم در #آغوشش مى گیرى....
و به #روشنى درمى یابى که هم الان #روح از بدنش مفارقت کرده است،...
اگر چه از #خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد...
و اگر چه #پوست و #گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید...
و اگر چه #چشمهاى اشکبارش به تو خیره مانده است.
سعد #گریان و #ضجه_زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر #مصیبت شما گریه کند یا #ازدست_دادن_مادر.
#ماموران ، حتى مجال #گریستن بر سر #جنازه را به تو نمى دهند.
#باخشونت، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند....
#پیش از ورود به شام ، صداى ، #دف و #تنبور و #طبل و #دهل ، به #استقبال کاروان مى آید....
#شهریکپارچه_شادى_ومستى_است .
#مغنیان و #مطربان در کوچه و خیابان به #رقص و #پایکوبى مشغولند....
👈 #حجاب_برداشته_شده_است....👉
دختران و زنان ، #بى_پوشش در #ملاءعام مى چرخند....
پارچه هاى #زرنگار و #پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است....
هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را #آذین بسته است.
جا به جا شدن #پرچم_شادى افراشته اند...
و قدم به قدم ، #نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این #افتخارات به خاطر #پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ...
همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟
آرى آنکه در #کربلا به دست سپاه #کفر کشته شد، #برترین مخلوق روى زمین بود...
و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد...
و این #بزرگترین_پیروزى #کفرظاهر و #شیطان_باطن بود....
ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را #نمى_فهمند.
آرى، تمام #کوفه و #شام و #حجاز و #عراق و پهنه گیتى با #کودك_خردسالى از این کاروان ، برابرى نمى کند...
و #ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است.
اما این عروسکان دست آموز که دنبال #بهانه اى براى #غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند.
#شیعه_پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید:
_قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!
تو به او مى گویى :
_✨به آسمان نگاه کن!
نگاه مى کند...
و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى...
در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است...
که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند.....
غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند....
مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند...
ادامه دارد