🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفدهم
قصه غریبى است این ماجراى #عطش....
و از آن غریبتر، قصه #کسى است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و
بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد.
#گفتن_درد، #تحمل آن را آسانتر مى کند...
اما #نهفتنش و #به_رو_نیاوردنش ، توان از کف مى رباید...
و نهال طاقت را مى سوزاند،
چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و
صبورى دعوتشان کنى....
بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،...
صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ،
میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است
و چهره ات را به کبودى کشانده است و...
تو در این حال باید بخندى و به #آرامش و آسایش #تظاهر کنى
تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد.
👈این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید #هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است....
تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ،
عطش تمام وجودت را به آتش مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ،
ندویده است ، هروله نکرده است
مگر البته خود #حسین
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید #تشنگى را در تار و پود جوانان بنى
هاشم ببینى...
و به تسلایشان برخیزى .
باید زبانه هاى عطش را در چشمهاى کودکان نظاره کنى
و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانى...
تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى
تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش #عطش_بچه ها از
در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،...
نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش #عباس برسد.
چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و #نازکى_دلش باخبرى...
مى دانى که تمام #صلابت و استوارى و #دلیرى او، در مقابل #دشمن است.
✨ و مى دانى که دلش در پیش #دوست ، تاب #کمترین لرزش را ندارد.✨
پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...،
او #علمدار لشکر است و #پشت_وپناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در
کائنات مى پیچد.
او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى #طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا #ریشه عطش را در
جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد....
او در مقابل گریه هاى #رقیه دوام نمى آورد.
لزومى ندارد که #سکینه از او چیزى
بخواهد.
او خواستنش را از #نگاه سکینه در مى یابد.
او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه #بى_تفاوت بماند.
سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است .
دلش را دوپاره کرده است .
نیمش را با پدر به میدان فرستاده است
و نیم دیگر را در زیر پاى کودکان ، پهن کرده است.
ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست .
سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود.
این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود.
نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند.
نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد....
و بى عباس ... نه ... نه ...،
#زندگى_بدون_آب #ممکن تر است تا بدون #عباس.
عباس ، #دل_آرام عرصه زندگى است ،
آرام جان برادر است.
#حیات ، بدون عباس بى معناست
و زندگى بدون ابوالفضل ، میان #تهى است...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #نوزدهم
اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد.
#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و
#یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد.
چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد...
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند.
همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،...
مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط...
شاید گفته باشد:
عمو!...
یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ،
عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ،
پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
_✨آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس !
اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟
آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ؟
جانم را به آتش بکشى ؟
تو خود جان منى عباس ؟
برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
#رخصت_ازمن چه مى طلبى عباس !
تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟
تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است....
وقتى که #مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه کرد و گفت :
_✨مرا مادر خطاب #نکنید. مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى .
وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد،
و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه #نگذاشت.
عباس من !
تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو....
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وپنج
پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
این #حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند:
_✨اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما!
از #لحن کلام و سلام در مى یابى که این،...
#مقدمه وداع با توست و کلامهاى #آخر با عزیزان دیگر:
_✨خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى #نزول_بلا و بدانید که حافظ و حامى شما #خداوند است. و هم اوست که شما را از شر #دشمنان، نجات مى بخشد و #عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع #عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع #نعمتها و #کرامتها را نثارتان مى کند.
پس #شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و #منزلتتان در نزد خدا بکاهد...
#سکینه هم به وضوح بوى #فراق و #شهادت را از این کلام استشمام مى کند.
اما نمى خواهد با #پدر از پشت پرده اشک وداع کند....
چرا که #جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با #دل_حسین چه مى کند.
#بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است.
اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز
در سینه فرو مى برد،
به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید:
_✨پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟
پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست.
با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند.
حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است...
گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با #آرامشى_اقیانوس_وار
پاسخ مى دهد:
_✨دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ #یاور و #مددى براى او نمانده است !؟
نشترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه...
که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد...
و نبضش از حرکت بایستد.
سکینه صیحه مى زند،
بغضش گشوده مى شود
و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند.
احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:
_✨پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!
او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر.
اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن #عمق_جراحت است ، چه باك از گفتن آن...
حسین دوست دارد بگوید:
_✨با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز.
اما #فقط_آه_مى_کشد و مى گوید:
_✨اگر این مرغ خسته را رها مى کردند..
نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند،
مگر فقط #آغوش_حسین!
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود...
و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد.
و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى
خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه.
اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند،
این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
#گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست.
دختران دیگر هم سهمى دارند.
این #دختران_مسلم_بن_عقیل ، این #فاطمه ، این #رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند،
اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند..
اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى
تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى #رقیه گشوده باشى.
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است ....
ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_ونهم
#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند.
کارى باید کرد زینب !
🌟حسین کسى نیست که بتواند #اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد،
🌟که بتواند #هیچکسى را از آغوش خود بتاراند،
🌟که بتواند هیچ #چشمى راگریان ببیند.
#حسین_عصاره_رحمت_خداونداست.
( #نه) گفتن به هیچ #خواهش و #درخواست و التماسى در سرشت حسین #نیست.
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ،
از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
#سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ،
به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند...
و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى که :
🌟( #سکینه هم دارد #زینبى مى شود براى خودش .)
اما بلافاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این جمله مى نشیند که :
🌟(زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.)
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که :
🌟(اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم.)
و دست به کار مى شوى؛...
تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ،
دیگرى را به قربان و تصدیق ،
سومى را به وعده هاى شیرین ،
چهارمى را به وعیدهاى دشمن ،
پنجمى را به منطق و استدلال ،
ششمى را به سوگند و التماس ،
هفتمى را و...
همه را یکى یکى به زحمت ستاندن کودك ازسینه مادر، از #حسینشان جدا مى کنى ،
به درون خیمه مى فرستى...
و خود میان آنها و حسین حائل مى شوى.
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى :
_✨تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد...
محبوب را در چند قدمى مى بیند،
تنها و دست یافتنى ،
بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ،
سر بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد
و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این #سکینه ،
چه #حسینى شده است!
چه #خدایى شده است این سکینه!
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است...
و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است.
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وپنج
خودت را #فقط_به_خدا بسپار و از او کمک بخواه...
خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا #سیراب شو،
#اشباع شو،
#سرریز شو.
آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى...
و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :
_✨خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن!
🏴پرتو دوازدهم🏴
درست همان جا که گمان مى برى...
انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛
سخت تر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند
و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى.
#ابن_سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین .
در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
یکى #اسحق_بن_حیوة_حضرمى است ، یکى #اخنس_بن_مرثد،
یکى #حکیم_بن_طفیل ،
یکى #عمربن_صبیح_صیداوى ،
یکى #رجاء_بن_منقذعبدى ،
دیگرى #صالح_بن_سلیم_بن_خیثمه_جعفى است
دیگرى #واحظ_بن_ناعم و
دیگرى #صالح_بن_وهب_جعفى و
دیگرى #هانى_بن_ثبیت_حضرمى و دهمى #اسیدبن_مالک.
کوه هم اگر باشى...
با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى .
اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد
کودن و مانده و درجا زده مکتب توست.
پس مى ایستى ،
دندانهایت را به هم مى فشارى
و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که #نگاه_بچه ها را از
این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و #ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است .
هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ،
هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛
هرچند که #سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد:
_✨اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش
کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند،
اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،...
همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى.
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند،
او را از جا مى جهاند و به سمت #مقر دشمن مى کشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور #جسارت و #بى_باکى_ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد
لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که :
_✨تا این اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.
و بچه ها تا #چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى
شود...
و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى
زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ،
نه.
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وهشت
آنجا را نگاه کن...!
آن #بى_شرم ، دست به سوى #گردن_سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب !
که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند....
مواظب باش که لباس به پایت نپیچد!
نه !
زمین نخور زینب !
الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو!
سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود.
کار خویش را کرد آن #خبیث_نامرد!
این #گوشواره_خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از #گوش و #گردن و #گریبان_سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن #سنگدل بى همه چیز.
گریه سکینه طبیعى است...
اما این #نامرد چرا #گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!
نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:
_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى که :
_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:
_من اگر نبرم دیگرى مى برد..
#استدلال_ازاین_سخیف_تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :
_✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که #مختار دست و پایش را #بریده و او #زنده زنده به آتش مى اندازد....
#سکینه را که خود #مجروح و #غمدیده است...
به #جمع_آورى_بچه_ها از #بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.
عده اى با #شمشیر و #خنجر و #نیزه او را دوره کرده اند....
و #شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد...
و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :
_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند..
تو مى دانستى که #حال_سجاد در #کربلا باید چنان بشود که دشمن #امیدى به زنده ماندنش و #رغبتى به کشتنش پیدا نکند،
اما اکنون مى بینى که #کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است...
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد #حائل مى شوى....
پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى
_✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید....
چه ؛ مى دانى که #شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،...
که تو #پیشمرگ_امام_زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى #بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و #خالى از حجت....
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..
اما...
اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که #واقعه_نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر #شمر نهیب مى زند که :
_هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست.
و دیگرى ، زنى است از #قبیله_بکربن_وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،...
#مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل
تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد...
و تو اگر بشکنى ، #پیام_عاشورا مى شکند....
پس ایستاده بمان...
و کار را به انجام برسان...
که کربلا را #استقامت تو معنا مى کند...
و #استوارى توست که به عاشورا رنگ
جاودانگى مى زند....
راه رفتن با روح ،
ایستادن بى جسم ،
دویدن با روان ،
استقامت با جان
و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید.
پس ایستاده بمان...
و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان....
پیش از هر کار باید #سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد،
هم #آرامش_دل است
و هم #یاور_حل_مشکل.
شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته...
و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد.
آرى سکینه است .
این مهربانى منتشر،
این داغدار تسلى بخش ،
این یتیم نوازشگر،
هیچ کس جز سکینه نمى تواندباشد.
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته...
و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند...
و تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو #بپوشاند....
چه تلاش #خالصانه اما بى ثمرى !
تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین... و عمویى چون عباس... و برادرى چون على اکبر...
و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست...
اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.
اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید....
اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى :
_✨سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم.
سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید:
_✨چشم ! عمه جان !
و #دوکودك را با مهر به بغل مى زند
و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود....
باید #رباب باشد...
آن زنى که #رو_به_قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ،
شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند،
خاك بر سر مى پاشد،
گونه هایش را مى خراشد... و بى وقفه اشک مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ،
که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.
خودت پیش مى روى ،
در کنار رباب زانو مى زنى .
دست ولایت بر سینه اش مى گذارى...
و از اقیانوس #صبر_زینبى_ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.
آبى بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى،
به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از خیمه بیرون مى زنى.
به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید!...
که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
#زنان و #کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند،...
آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت #خیمه ها مى کشانند.
همه را یک به یک...
با اشاره اى ،
نگاهى ، کلامى ،
لبخندى و دست نوازشى ،
تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى.
اما هنوز #نقطه_هاى ثابت بیابان کم نیستند....
مانده اند کسانى که زمینگیر شده اند،...
پشت به خیمه دارند...
یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان !
هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده...
و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند...
تا از #شب و #ظلمت و #بیابان و #دشمن در امان بمانند.
_✨بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود...
ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ویک
_✨بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.
_✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.
_✨گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
_✨سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
_✨مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
_✨عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند....
و به یارى #سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى....
هرچه نزدیکتر مى شوى،
پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.
#دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است....
به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى.
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.
#صورت، تماما به #کبودى نشسته و #لبها درست مثل بیابان عطش زده، #چاك_خورده....
نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى.
سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است....
مى فهمى که #وحشت و #تشنگى دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك نورسته را سوزانده اند.
مى خواهى گریه نکنى،
باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند....
در این اطراف، نه از سپاه تو کسى هست و نه از لشگر دشمن.
#فقط_خداهست.
خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.
پس گریه کن !
ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر.
بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت
براى ادامه حیات ، مدد بگیرند....
گریه کن !
چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.
چه غروب دلگیرى!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید!
که #پس_ازحسین ،
در دنیا چیزى براى #دیدن وجود ندارد....
#دنیایى که #حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى #نیست.
این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟...
مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟!
سر بر مى گردانى
و #سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است...
و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است
و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است...
و تو را در حال #شیون و #گریه دیده است،...
چگونه مى توانى از او بخواهى که
گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمى خیزى،
آغوش به روى سکینه مى گشایى ،
او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را #مامن گریه هایش کند و #بارطاقت_فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستى خورشید؟
این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى...
و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟!
غروب کن خورشید!...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ودو
غروب کن خورشید!
بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....
خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد...
که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.
وقتى به خیمه مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.
یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ
کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند...
به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند..
یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...
در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:
_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)
#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.
پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ،
به پیش از خلقت ،
به لوح ، به قلم ،
به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى
#خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است....
باز مى گردى.
دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌟الرحمن على العرش استوى.🌟
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان !
پیش روى خدا منشین!
🏴پرتو سیزدهم🏴
آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟
کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر #پلید باشد که
#سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟...
اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى ،
نشانه اى ،
#انگشترى ، چیزى باید گشت.
اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟...
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست...
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وچهار
بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند...
و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینکه مى بینى #دشمن قتاله سنگدل هم #گریه مى کند،...
اصلا تعجب نمى کنى ،...
چرا که به وضوح ، ضجه #زمین را مى
شنوى ،...
اشک #اشیاء را مشاهده مى کنى ،
گریه #آسمان را مى بینى ،
نوحه #سنگ و #خاك و #باد و #کویر را احساس مى کنى
و حتى مى بینى که #اسبهاى_دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود....
ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب!
هیچ کس نمى توانست تصور کند...
که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،...
چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند...
که اشک عرش را در مى آورد...
و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد...
که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد...
و سامان بخشیدن سپاه را براى #عمرسعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
_برو و این زن را از سر جنازه ها بران!
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى....
فقط ناگهان ضربه #تازیانه و #غلاف_شمشیر را بر #بازو و #پهلوى خود احساس مى کنى...
آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد...
و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور،
زبان نیزه ،
زبان تازیانه ؛
اینها #ابزار_تکلم این #اعراب_جاهلیت اند.
انگار نافشان را با خنجر #نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى...
و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ،
زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد...
و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس #دردهایت را چون همیشه #پنهان مى کنى ،
از جا بر مى خیزى...
و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى.
این #شترهاى_عریان_و_بى_جهاز، براى بردن شما #صف کشیده اند.
#عمرسعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد...
و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
#مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند....
گویى بهانه اى یافته اند تا به (آل االله ) نزدیک شوند...
و به دست اسیران خویش دست بیازند.
غافل که #دخترحیدر، نگاهبان این #نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى #تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام #غیرت_مرتضوى_ات فریاد مى کشى ؛
_✨هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم.
همه #وحشتزده پا پس مى کشند...
و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند.
در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه #سکینه مى مانى:
_✨سکینه جان ! بیا کمک کن!
سکینه ، #چشم مى گوید و پیش مى آید..
و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید.
کارى که پیش از این هیچ کدام #تجربه نکرده اید....
همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود #وحشتزده و #هراسناکند...
و دشمن #نمى_فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه #خباثت نیست....
کوبیدن بر طبل و دهل ،
جهانیدن شتر،
پایکوبى و دست افشانى و هلهله.
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا،...
با حوصله اى تمام و کمال ،
زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى...
و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى.
اکنون #سجاد مانده است و #سکینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن....
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید،
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید....
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وسه
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد....
و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند،
برمى خیزد،
دور سر مى چرخد،
به سر نگاه مى کند،
بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود،
زانو مى زند،
سر را در آغوش مى کشد،
مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد...
و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد،
ضجه مى زند،
صیحه مى کشد،
مویه مى کند،
روى مى خراشد،
گریه مى کند،
مى خندد،
تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند،
دلدارى مى دهد،
اعتراض مى کند،
تسلى مى طلبد....
و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش مى کشد....
بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟
بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟
چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟
چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا!
کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم !
کاش به دنیا نمى آمدم !
کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟
این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟
این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟
باباى شجاع من !
چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟
چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟
تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارت ما #شادى مى کردند و #پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
ادامه دارد