eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با یک دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : _از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم! و صدایی غریبه می‌آمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد : _دارن میرسن، باید عقب بڪشیم! انگار از حمله نیروهای مردمی ڪرده بودند ڪه از میان بشڪه‌ها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده‌بودم ڪه تنها به بهای از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾ را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید، ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪه‌ها از تڪانهای بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر به‌دوزخ رفته و هنوز بوی‌تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیڪردم از پشت این بشڪه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاه‌چال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای‌خودی بر سنگرهای‌داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪ‌ظهر شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی‌ شوم. پشت بشڪه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنه‌تر میشدم. شیشه آب و نان خشڪ در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم میشد ڪه در این تنگنای‌تشنگی‌وگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه..... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه‌ بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : _حرومزاده‌ها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن! و دیگری هشدار داد : _حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه! از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای‌مردمی سر رسیده‌اند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪسته‌ترم را از پشت بشڪه‌ها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد ڪشیده‌بود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاه‌خیره رزمندگان فقط‌ خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : _تکون نخور! نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه‌ فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد : _انتحاری نباشه! زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق‌هق گریه در گلویم شڪست.با اسلحه‌ای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیڪر بی‌جان ڪاری برنمی‌آید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پش
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …😣 . روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … . – شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه … – و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه … . وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید☀️ رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، و رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره … . همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید … برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد …😭 اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …😊 . شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد … – این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …😠 . هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت … – از خونه من برید بیرون آقا …! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت به من اعتماد کن روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم🚶 سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، ✨داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .💭 ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...😕 خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .😧 ولی من پشیمون بودم ...😕 خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .😥 شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم ، و شون رو حس می کردم ...  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .😥 اعصابم خورد شده بود ... 😠 آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .😠 رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... _کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...😐 همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .😠 _می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...😕 اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...😠☝️ ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت مى ایستد و فریاد مى زند: _ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد... اما این بلوا و بحث و جدل ، را به معرکه مى کشاند. ابن سعد، از این است که را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست... و از سوى دیگر او را در چنگ خود میبیند آنچنانکه هر لحظه کند، مى تواند جانش را بستاند.... پس چرا بذر و را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند: _دست بردارید از این جوان مریض! تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : _✨شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟ ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند. از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود. ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد... و این است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى.... اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،... تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است... و و و با اردوگاه تو چه کرده است. نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى. چه سرخى غریبى دارد آفتاب ! و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند. پیش روى تو خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند... و دورتر، که جا به جا در پهناى بیابان ،... ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند. آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نکند که اینها باشند که سر به بیابان نهاده اند... و از شدت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان ، تک خیمه اى که با بقیه اندکى داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده. دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى مى برى ، از زمین بلندش مى کنى.... و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است. وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد. جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند. همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى.... یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى. ... باید تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى. عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى.... باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى فرو مى افتد.. ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت _✨بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود. _✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید. _✨گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر! _✨سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن. _✨مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند. _✨عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم! آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند.... و به یارى در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند. تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.... هرچه نزدیکتر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر. است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است.... به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى. بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود. ، تماما به نشسته و درست مثل بیابان عطش زده، .... نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى. سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است.... مى فهمى که و دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك نورسته را سوزانده اند. مى خواهى گریه نکنى، باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند.... در این اطراف، نه از سپاه تو کسى هست و نه از لشگر دشمن. . خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است. پس گریه کن ! ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت براى ادامه حیات ، مدد بگیرند.... گریه کن ! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن. چه غروب دلگیرى! تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که ، در دنیا چیزى براى وجود ندارد.... که حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى . این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟... مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟! سر بر مى گردانى و را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است... و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است. وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است... و تو را در حال و دیده است،... چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟ از جا برمى خیزى، آغوش به روى سکینه مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را گریه هایش کند و اندوهش را بر سینه تو بگذارد. معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى... و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟! غروب کن خورشید!... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زمزمه مى کنى : _✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است. این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید: _✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان! تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : _✨على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: _✨ چنین گفت: عزیز دلم و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم. رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت نه، باور نمى توان کرد.... اینهمه و و براى چیست؟ این صداى و و از چه روست؟ این و درکوچه و خیابان چه مى کنند؟ این مردم به کدام و اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟ در این چند صباح،.... چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟ چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، و را اینچین کرده است؟ چرا به این کاروان است ؟ به دختران و زنان ؟ این چشمهاى از این کاروان چه مى خواهند؟ فریاد مى زنى : _✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به دوخته اید؟ از خیل که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: _شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟ پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟! عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در و براى کدام دشمن ، پایکوبى مى کنند؟ نگاهى به اوضاع شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى : _✨ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم! زن ، گاهى پیشتر مى آید و با و مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: _✨من زینبم! دختر پیامبر و على. و زن مى کشد: _خاك بر چشم من! و با شتاب به مى دود و هر چه و و و دارد، پیش مى آورد و در میان مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید. تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند: _این است. تو را به خدا بپذیرید. لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى. پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر ، تکه اى از آن بر مى دارد. که را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.... زن مى گریزد... ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی🔥 باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم..😥😥 که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.😢😰 شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها 🔥سعد🔥 را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...😥😢 اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره 😐😒ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد😭 مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.😞😭 داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه😞😭 فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،..😢 صبوری پدر..😢 و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..😢 و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده...😞😞 که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران☔️🍂 پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید!😊🥘 شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان بود.. 😍😋 که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...😣 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق 😣 و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم... هنگامه سحر🌌 رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...😞😓 و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...😓😭😭 نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم 🌸مصطفی🌸 در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد