وبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه.
وسط حرفش پریدم :
_ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم.😊
پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت :
_هه... بیا... تحویل بگیر
مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید :
+ خب کیه؟ ما میشناسیمش؟
_ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم.
دوباره شروع شد...
ادامه دادم :
_ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعدا فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه.😊❤️👌
مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت :
+ بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا!
سرم را زمین انداختم.
مادرم که فهمیده بود به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد :
+ ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام.😠✋
بلند شد و از اتاقم بیرون رفت...
پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد😏 اتاقم را ترک کرد.
بغضم گرفته بود.😞😢
میدانستم تلاشم برای #جلب_رضایت آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند.
انگار #همه_ی_دنیا دست به دست هم داده بودند...
تا با انتخابم #مخالفت کنند...😣
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وهفت
مدتی صبر کردم...
بهار آمد و سال نو🌸🌱 آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه❤️ حرف زدم.
باز هم #به_شدت با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت.😔 تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد.
تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم #تنها به خواستگاری فاطمه بروم.
روز پنجم عید بود.
به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد.
بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.😒
روز قرار رسید...
صبحش به آرایشگاه 💇♂رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم.
پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. ☺️ کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم.
سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی🍰 را از صندلی عقب برداشتم.
آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. 😍💓زنگ زدم.
محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید 🤗😘و در گوشم آهسته گفت :
_«ماشالا خوشتیپ! »😁
مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم...
محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت :
_ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت
بده.😊
+ خواهش میکنم. وظیفم بود.☺️
_ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای.
من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم :
+ والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم.
_ انشاالله که خیره.😊
بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت.
بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️☕️☕️ وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد.
کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود.🙈
وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. ☺️❤️
اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش.
بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. ☺️
سرم پایین بود و 🌸گلهای چادرش🌸 را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم.
بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت :
_ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای #اصولی که فکر می کرد درسته #ایستاد. بنظرم این برای #یه_مرد از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. #موانعی که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.😊
مادرش خطاب به من گفت :
+ ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. 😊وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر ج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برا
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_وهفت
°°نفس
محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید:
-نگفتی چی شده عمو؟
+این روزا حواست به میلاد هست؟
-چی؟
+برادر زنت!
-خب آره...چیزی شده!
+هنوز نه ولی...چیکارمیکنه این روزا؟
-همش میره هییت و مسجد و جمعای مذهبیه، البته با این هییت که میره مشکل دارم، راستش درمورد حرفای اون پسره #دوستش درمورد #قمهزدن و #توهینبهرهبر باهاش بحث داشتم ولی این دوستش خیلی روش #اثر داره...
+صادق شیبازی؟
-آره! شما از کجا میدونی؟
+باید هرجور میتونی جلو دوستی و ارتباطش با این #مزدورو بگیری ولی نباید دلیل اصلیشو بدونه
-دلیل اصلیش چیه؟
+به احتمال زیاد صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه
-منافقه!؟ اصلا به ظاهرش نمی اومد. حالا...
+نباید میلاد بفهمه وگرنه حتما سرتیمشون مخفی میشه
-یعنی میخوان #اغتشاش کنن؟
+فعلا در مرحله تحقیقیم چندجا پیگیر شدم خودم مستقیما رو این پرونده کار میکنم امروز برای دومین بار تو این مدت از فتنه بعدی شنیدم
-فتنه!... امروز از کی شنیدی؟
+از یه مفسد اقتصادی که تو فتنه ۸۸ حمایت مالی از اغتشاشگرای ادم کش کرد و سرپرستی یه تیم جعل فیلم و کلیپ داشت که برعلیه حافظای #امنیت کشور ، فیلم سازی کنن... ولی دم به تله نداد مستقیما!
-پس...بار اول از کی شنیدی؟
+از یه جانباز دفاع مقدس، از یه رفیق قدیمی...از بابات!
ناگاه موبایل محمد زنگ خورد محمد با دیدن شماره بلافاصله جواب داد:
_الو...سلام...بله...وای خدایاشکرت...باشه حتما...همین الان راه میفتم.
بعد درحالی که به طرف در میرفت دست عباس را گرفت و گفت:
_بابا به هوش اومده!
وقتی محمد و عباس به بیمارستان رسیدند، و سراغ حسین را گرفتند، دکتر نگاهی به عباس انداخت
و با جدیت گفت:
_این یکی از جالبترین پرونده های پزشکیه که دیدم! بیمار شما بلافاصله بعد از کما در هوشیاری کامله حتی از دوساعت پیش که به هوش اومده چندین بار درخواست دیدن شما رو داشته...
عباس دیگر منتظر ادامه حرف های دکتر نماند به طرف اتاق مراقبت های ویژه رفت.
حسین به مقابل خیره شده بود،
به محض اینکه عباس را دید، دستش را دراز کرد. عباس دست کم جان حسین را در دستهایش محکم گرفت و گفت:
+سلام مرد مومن تو که ما رو کشتی...
حسین با دست چپش آرام ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت. نفس سردی به سختی از میان خس خس سینه اش بالا آمد که به سرفه ای منتهی شد.
بوی خون تازه نگاه عباس را به طرف باندهای روی سر حسین چرخاند.
اما پیش از آنکه چیزی بگوید حسین پرسید:
-پرونده #شهدایهستهای به کجا رسید؟
+تروریستایی که دستگیر شدن اعتراف کردن تو اسراییل #اموزشبمبگذاری و ترور دیدن...
-دانشمندا رو چطوری پیدا کردن؟
+لیست اسامی دانشمندا رو که دولت داده به سازمان ملل...رییس سازمان ملل داده به موساد اوناهم به منافقو دادن که...
-بی شرفا...
+آروم حسین اگه اینبار حالت بد بشه تا وقتی اینجایی دیگه دکتر نمیذاره بیام ببینمت
-من فردا از بیمارستان میام بیرون
+چی میگی حاج حسین! دکتر میگفت لااقل...
-دکتر شکر خورد با تو من پرونده مهم...
+چی شد حسین...حسین...
-شلوغش نکن الان باز پرستارا میریزن اینجا یه دستمال بده فقط
عباس میخواست با دستمال خون های روی سر و صورت حسین را پاک کند اما خونریزی قطع نمی شد ..
به ناچار دوید بیرون صدا زد:
_خانم پرستار!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_وهفت
✨جلوه تمام عیار دنیا
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم …
این بار واضح برای #معامله کردن بود …😐😑
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام …
و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه …
😐‼️هم انتقامم رو می گیرم
😑‼️و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن …
کار،
موقعیت اجتماعی،
ثروت،
جایگاه …
حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم …
زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن …
و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم …‼️😑
.
.
.
در خواست هاشون رده بندی داشت …
.
.
درجه اول،
اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن …😕
.
.
درجه دوم،
همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم …😐
.
.
درجه سوم،
خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت #علیه_ایران بشم … .😑
.
‼️و #آخرین_درجه_برائت_ازاسلام بود … .‼️
.
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم…
تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم … بهم مدال شجاعت و افتخار میدن … زندگیم رو چاپ می کنن …
ازش فیلم یا سریال می سازن …
.
.
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن …😥
.
.
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم …
و رد کردن تمام اون فرستاده ها …
حالا به یک باره …
قدرت، ثروت، شهرت …
با هم به سمت من اومده بود …
هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم …
اون ها برگ های بیشتری رو برای #وسوسه و #فریفتن من، رو می کردن …😐
.
.
– من برای همکاری، یه دلیل می خوام … شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ …😕
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وهفت
سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
گفت:
_" اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..."
من موافق بودم...
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا.
توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه...😊
روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت...
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم...
سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم...
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت.
میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا...
یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا وآدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون.
دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم...😅
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم..
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه...
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم...
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون...😔
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش...
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهفت
مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊
عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود..😓 چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠
با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر😕
_دم در.. چطور.!؟
_بیا در خانوما کارت دارم..😊
_بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳
_وا.. مادر کارت دارم😕
_خب همینجا بگید😑
_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊
علی رغم میل باطنی اش..🤦♂
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد..😍 که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..
اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..
عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..
عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام داد..
زهراخانم _ سلام پسرم
و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊
لحظه ای نگاه به آن دختر کرد
_خیلی خوش اومدین..
هانیه آرام گفت
_ ممنون
سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..😊امری نی؟
_نه مادر.. برو بسلامت..😊
خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..
ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #بیست_وهفت
✨پرونده سازی
وارد اتاق بازجويي شديم ...
از چهره اش مشخص بود از اينکه بين تمام گزينه هاي مکاني ... براي صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلا خوشش نيومده ...😠😐
- واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميکروفن و دوربين ...🙄
به يکي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن کنه ...
نمي خواستم چيزي رو از دست بدم ...
شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ...🔇😕
اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت کسي اون حرف ها رو نمي شنوه ...😎✌️
هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فکر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش نگران کننده بود؟ ...🤔
حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ...
اينکه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... کل منطقه رو زير و رو کرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا کوتاه کرده ...
اگر چه از کوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ...😕
اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو کار درستي نمي دونست ...🤔
- اونها نوجوانن ... با کلي انرژي و هيجان بود ...🙁
- شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين مدت متوجه نشديد با افراد مشکوکي در ارتباط باشه؟ ...🤔😟
کمي خودش رو روي صندلي جا به جا کرد ...
- فرد مشکوک؟ ... 😳در ارتباط با قتل؟ ...😳 فکر مي کنيد ممکنه مدير توي مرگ کريس دست داشته باشه؟ ...
نه ... امکان نداره ...😏 من اينطور فکر نمي کنم ... اون هر کي باشه بهش نمي خوره بتونه کسي رو بکشه ...
بدون اينکه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ...
- گفتيد گنگ ها 🔥رو بيرون کرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الکي ... دانش آموزهايي رو که توي گنگ بودن يا حتي حس مي کرده مدرسه رو دچار مشکل مي کنن، اخراج کرده ...
يعني به تنهايي براي دانش آموزها پرونده سازي مي کرده؟ ... قطعا براي اين کار به کمک احتياج داشته ...😏☝️
اما از افراد مشکوک، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام کارهايي که جان پروياس انجام داده ...
مي تونسته فقط براي خالي کردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ...
هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي کمکي ...
مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن ..😇✌️
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_وهفت
فیروزه
پدر بود و همین دو دخترش:
بشری و مینا.
بشری و پدر برای هم بیشتر از پدر و دختر بودند.
بشری گاه میشد مادر،
گاه خواهر،
گاه حتی همسر.
همیشه وقت داشت برای شنیدن حرفهای پدر و پا به پایش فکر کردن. وقت داشت برای با پدر غذا خوردن یا تلوزیون دیدن.
بخاطر سفارش مادربزرگ بود که مبادا پسرم تنها بماند.
بشری میخواست کم کاریهای مادر شاغل را برای پدر بازنشسته جبران کند. آن قدر که گاه پدر نمیگذاشت بشری تنها جایی برود، یا چند روز خانه نباشد.
پدر برای بشری، گاه استاد میشد،
گاه راوی،
گاه دوست
و گاه حتی مادر.
همیشه برای سوالات بشری وقت داشت و بشری مطمئن بود پدر از پس پیچیدهترین بحثها و سوالات علمی و فلسفی هم بر میآید.
بشری از همان چهار- پنج سالگی، ایمان داشت به اینکه پدر دانشمند است و بود.
پدر آن قدر به بشری نزدیک بود که ماجرای فرهاد را میدانست.
وقت بهم ریختگی بشری که مادر از خستگی روزانه حوصله صحبت با دخترش را نداشت، پدر با حوصله به گریههایش گوش میداد. به هر راهی برای سرحال کردنش متوسل میشد؛ از شوخی تا کیک و شیرینی و آغوش و نوازش.
بشری دست پخت پدر بود.
به جز برخی خصوصیات که از مادر داشت، ریزبینی و نکته سنجی، جدیت و تصمیم را از پدر گرفته بود.
اینکه بی مدرک و دلیل حرف نزند،
خودش را درگیر حاشیه نکند، به خودش و فرهنگ و کشورش ایمان داشته باشد و خیلی خصوصیات دیگر.
حتی پدر کمک کرد بشری مبانی فکریاش را بسازد؛ بدون اجبار که با اختیار. هیچوقت دستور نداد، فقط راه را جلوی پای بشری گذاشت.
از بچگی فقط میدانست نباید درباره شغل پدر با کسی حرف بزند و فقط به گفتن کلمه «کارمند» بسنده کند.
گاه پدر ماموریتهای طولانی میرفت؛
آن قدر طولانی که بشری شبها خیالاتیمیشد و فکر میکرد پدر آمده؛ و به همین خیال تا دم در میدوید.
جاهای مختلف میرفت:
سودان،
بحرین،
مرزهای شرق و غرب
و خیلی جاهای دیگر.
یک لپتاپ هم داشت که کسی حق نداشت نزدیکش شود.
بشری یاد گرفته بود ،
اسم و فامیلش را هرجایی فاش نکند و حواسش باشد کسی عکس از پدر نگیرد.
بعد بازنشستگی پدر،
وقتی بشری پانزده ساله شد، روزی نبود که بدون خاطرات پدر بگذراند. پدر هربار گوشهای از خاطرات کارش را برای بشری میگفت و بشری از شوق محرم اسرار بودن میلرزید و شوقش وقتی بیشتر میشد که میفهمید هیچکس پدری مانند او ندارد؛
و خیلیها امنیتشان را مدیون پدر هستند.
از همان وقتها بود،
که فکر سرباز شدن به سرش افتاد. دختر بزرگ پدر بود؛ شاگرد بود.
غیرت دخترانهاش باعث شد دنبال جزوه های رنگ و رو رفته پدر بگردد و سعی کند هرچه می تواند یاد بگیرد. این میان، یک مانع وجود داشت، پدر!
بشری نگفته بود چه برنامهای برای آینده دارد تا هجده سالش تمام شود؛
میترسید برنامهاش را پای احساسات خام نوجوانی بگذارند. اما پدر دخترش را میشناخت و میدانست بشری علوم نظامی دوست دارد.
برای همین بارها غیرمستقیم گفته بود دوست ندارد دخترش وارد نظام شود. میترسید از دستش بدهد. پدر بود و دختر بزرگش.
هدف بشری نظام نبود؛
چیزی مشابه نظام. تا اعلام نتایج کنکور صبر کرد. رتبه دو رقمی دستش را باز گذاشت. رشتههایی که به نظرش رسید را انتخاب کرد: روانشناسی،
جرم شناسی امنیتی
و حفاظت اطلاعات؛
فلسفه اسلامی
و علوم قرآن و حدیث
را هم انتخاب کرد که اگر پدر راضی نشد، گزینههای دیگر داشته باشد!
قبل از گفتن تصمیمش به پدر،
گوشه اتاق سجاده پهن کرد. نیت کرد: دورکعت نماز استغاثه به مادر خوبیها. بعد نماز، صورتش را روی تربت شلمچه، یادگاریدوستش گذاشت.
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
وقتی خاک گِل شد،
سر از سجده برداشت و صورتش را پاک کرد. آیات سوره نباء را خواند و از اتاق بیرون رفت.
حرفش را که زد،
پدر برای چند لحظه فقط نگاه کرد. بشری دیگر بزرگ شده بود؛ آن هم با خاطرات پدر. با رویای «مثل پدر شدن». با غیرت دخترانه.
••با عقلِ عاشق و عشقِ عاقل.••
- مطمئنی؟ اگه واردش بشی راه برگشتی نیست!
تعجب کرد.
منتظر بود پدر با یک «نه» محکم و قاطع همه چیز را تمام کند. جرات پیدا کرد:
-پای خاطرات شما مطمئن شدم بابا.
-کار مردونه با زن نمیسازه. حاضری مرد بشی؟
-همه کارا مردونه نیست، به زن هم نیازه.
-فقط کاری کن که بعداً نخوای برگردی.
مثل بچگی، دست دور گردن پدر حلقه کرد:
-اگه دعای شما باشه هیچوقت پشیمون نمیشم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهفت
(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است.
مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛
سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم در آغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش،
کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی:
«فإنَّ حزب الله هم الغالبون...»
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید،
داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد،
داعشی که موی دماغ اربابان غربیاش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛
دست خدا بود که در آستین آمد.
زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار سیدحسین را در همین چندساعت جبران کند.
خوش به حالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچههای شهدای مدافع حرم و... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود سیدتمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده، این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد. شب هم کنار سیدحسین خوابیده!
هیچکس تا خودش تجربه نکند،
نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد! بی آن که بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان جلوی چشمم میآید.
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق میبرد.
مصطفی لبخند تلخی برلب دارد ،
و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند.
از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتیها؛
اما حرفی درباره خودش نمیزند.
گاهی صدایش را بغض میگیرد
و گاهی صورتش را اخم.
سید فقط صبورانه گوش میدهد.
واکنشش گاه تلخندی است و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است.انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!
متوجه مریم میشوم که چشم از گلهای فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم:
- کجایی مریم؟
آرام زمزمه میکند:
- هیچ جا...
سرش را بالا میآورد و مستقیم نگاهم میکند:
-هرجا بریم با هم میریم!
نگاه شاد مریم مدتی است کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچههاست.
مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند.
سیدحسین با نگرانی کمی جابهجا میشود:
-حال حاج آقا چطوره؟
بعد نگاهی به من میاندازد:
-نگفته بودی؟!
مستأصل نگاهش میکنم که یعنی:
«خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی...»
لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی میپرسد:
-حالا همه حالشون خوبه؟
مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد:
-بله همه خوبن، ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد.
سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر...
مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند:
-بیمارستان؟
مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود:
- نه چیزی نبود.
و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:
-خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیهش چیه؟
مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم.
🇮🇷ادامه دارد...
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وهفت
به من اعتماد کن
روز قدس بود ...
صبح عین همیشه رفتم🚶 سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، ✨داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ...
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .💭
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...😕
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .😧
ولی من پشیمون بودم ...😕
خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ...
کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ...
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ...
خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .😥
شاید سرگذشت ها یکی نبود ...
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ...
من با گوشت و پوست و استخوانم #وحشت، #تنهایی و #بی_کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ...
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ...
اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .😥
اعصابم خورد شده بود ... 😠
آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .😠
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...😐
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .😠
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...😕
اعتماد؟ ...
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...😠☝️
ادامه دارد