eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کرد. ✨چقدر زیبا میکرد. ✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭 حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده😁😋 بالبخند☺️ از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... ☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند.🙈 یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه😍👏 پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊 _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه😉 خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️ تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند..☺️ خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد.💞👌 بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈 آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒 آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔 خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕 خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊 نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧 سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒 چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒 شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒 خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊 آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚 _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باه
_نمیدونم والا چی بگم..!😕 _مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏 با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘 _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟😐 یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.😊 از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟 یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇 فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم هنوز هم... از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف را پایین برد. _سلام. سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت: _وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!! تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت: _اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕 سهیلا ماتش برد...😧🙁 آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند. خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت. _سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐 همانطور ایستاده بودند. گرچه خاله شهین از فخری خانم بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است. یوسف دسته گل را... مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡 _مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡 یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊 _خیلی بیجا کردی!!😡 فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏 خاله شهین با اخم... به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈 در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند... فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید: _بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠 بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد. که یوسف آبرویش را برده... که بی تجربه است... که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند... عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠 به خانه عمو سهراب رسیدند... هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑 با نهایت احترام وارد خانه شدند... مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی گذاشت نگاهش را به رساند. _برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم. مریم خانم تعارفی کرد... همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد. فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم. یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐 مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد. _عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!! ادامه دارد...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲 خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. را گفته بود. هم کرده بود. یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی و دستانش مشت شد.اما کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را. مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.😡😵👈 در مسیر برگشت... تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد. یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙 تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد. کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣 مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت... میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋ سه هفته ای از آن روز میگذشت... همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..! از دیشب را گرفته بود.. دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈 علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست علی وارد اتاق شد... او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد. _درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠 به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت: _یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.! دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد. علی_ شیطونو میگم.😊 همانجا میخکوب شد... کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣 علی میدانست... از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست. _خب بگو گوش میدم. یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود. _قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞 _گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟! یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد. _درد عشقی کشیده ام که مپرس😊 لبخند محجوبی زد. _خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈 علی خندید.😁 _اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟ سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت: _ مامان بابا شدیدا مخالفن😞 علی دستی به شانه های یوسف زد. _این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به .👌 یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت: _میدونم🙈😎 علی بلند شد. _باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋ علی رفت.و یوسف... چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️ غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند... در برابر 💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. جزم بود. فقط ☝️که ✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه ، و به ...!! ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘 ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓 در این مدت فخری خانم.. همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱 که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود.... 😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد. 😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سر سفره نشسته بودند.. که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت.. _روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن.. رو به پدر و مادر نرجس کرد.. _حتما تشریف بیارید.. پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله..😊 عید غدیر🎊 هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه.. همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت _شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید..😊 امین هم به مادرخانمش گفت _مادرجون مگه قراره شما برید..؟! مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.!😊 امین محجوبانه لبخندی زد..☺️حسین اقا غمگین گفت.. _خیلی جای رضا خالیه..! عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..!😢 تا عصر همه کنار امین ماندند.. مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند.. 🎊روز عید🎊 فرا رسید.. ساعت ۶ عصر بود..🕕🌆 فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند.. غیر از پدرمادر عروس و داماد.. ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند.. زهراخانم چادر سپیدی.. که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد.. اما عباس دستش را دراز کرد.. و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند..😍😊😁 😄😃👏👏👏😄😃 فاطمه چادرش را درآورد.. و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد.. گرچه فاطمه چادر پوشیده بود.. اما عباس اجازه نداد وارد اتاق شود.. و عروسش را ..💎ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند.. هر دو در جایگاه نشستند.. عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت.. فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم🕊 بله☺️ عباس هم بله را داد.. وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت _مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند..😊💍 فاطمه بی هیچ حرفی.. حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند.. عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت _بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..!😊😠 فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن..😢💞 میان همه سر و صداها و تبریک ها.. عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید.. _الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! 🕊 ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت.. بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد..😢🕊 هر کسی که جلو می‌آمد.. کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از و نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد.. اما فاطمه.. در حال و هوای دیگری سیر میکرد..🍃🕊 زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد.. عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت.. _هیچ معلومه تو چت شده..!؟😑چرا گریه میکنی!!..؟؟😕 فاطمه چیزی نگفت.. فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به بود..🌷🕊که اتاق را گرفته بود.. اقاسید و حسین اقا.. یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند.. دفتر اسناد را آوردند.. امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید.. عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!! فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت بایست بر سر زینب! که این هنوز اول است. 🏴پرتو دوم🏴 سال هجرت بود که پا به عرصه گذاشتى اى ! بیش از هر کس ، از آمدنت شد.... دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: _✨پدرجان! پدرجان! خدا یک به من داده است! زهراى مرضیه گفت: _على جان! دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضى پاسخ داد: _نامگذارى فرزندانمان پدر شماست. من نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر. پیامبر در بود... وقتى که بازگشت، یکراست به خانه وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت: _نامگذارى این عزیز، کار خود . من اسم آسمانى او مى مانم. بلافاصله آمد و در حالیکه در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ ✨را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! از جبرئیل سؤ ال کرد که این غصه و گریه چیست ؟! عرضه داشت: _✨همه عمر در این دختر مى گریم که در همه عمر جز و اندوه نخواهد دید. گریست. و گریستند. حسن و حسین گریه کردند و هم کردى و لب برچیدى. همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است.. و منتظر اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را چه زود به دست مى دهد 🌟یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل محرم باشد،.. تو بر بالین ، به نشسته باشى ، سنگینى کند و چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، ، در کار تیز کردن برادر باشد،.. و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به این خیمه کوچک بریزى. نمى خواهى حسین را ازاین درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما نیست.... پناه اشکهاى تو، همیشه حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت... این قصه، قصه اکنون . به برمى گردد که در آرام نمى گرفتى جز در . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که: _✨بى تابى اش همه از حسین است. در آغوش حسین، چه جاى گریستن ؟! اما اکنون فقط این است که جان مى دهد براى و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را هستى خویش مى کنى. حسین به صورتت مى پاشد... و پیشانى ات را لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که: _✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت اما نمى زنى ، هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش دل را به آبدیده خاموش کنى.... چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان این قاتلان کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسلام مى جنگیم . مى خواهد که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم. در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند، با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که: _به خدا اینچنین است.انکار نمى کنیم! مى دانیم که فرزند پیامبرى! مى دانیم که پدرت على است!قابل انکار نیست! و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را مى زند و را به بلند مى کند. _✨فبم تستحلون دمى ؟ پس کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟ این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد. بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود. این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد... و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود... و این صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد.... امام رو بر مى گرداند. به و مى گوید: ✨_زینب را دریابید. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى. بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند. سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ، را در آینه دنبال مى کند. پس تو باید آنچنان با آرامش و طمانینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را نمى کردى ؟ پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از صبح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى. هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى.... خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به است . اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. 💫زینب.... یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خارپاى حسین با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل. وقتى از سر جنازه آمد،... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت اما در این سعى آخر میان و ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است.... سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. به هم گره مى خورد و مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند. اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: _✨آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟ تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم. آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟ چه نیازى عباس من ؟! نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که ، پیش پاى ما نشست و زار زار کرد و گفت : _✨مرا مادر خطاب . مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ، دختر بزرگ خانه بگیرد، و تا من به او نرفتم ، او قدم به داخل خانه . عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که اگر از همه عالم و آدم ، همین را مى آفرید، به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید. اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو.... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند... و عقده هاى دلشان را بگشایند. از اینکه مى بینى قتاله سنگدل هم مى کند،... اصلا تعجب نمى کنى ،... چرا که به وضوح ، ضجه را مى شنوى ،... اشک را مشاهده مى کنى ، گریه را مى بینى ، نوحه و و و را احساس مى کنى و حتى مى بینى که آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود.... ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب! هیچ کس نمى توانست تصور کند... که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،... چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند... که اشک عرش را در مى آورد... و دل سنگین دشمن را مى لرزاند. اما این وضع، نباید ادامه بیابد... که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد... و سامان بخشیدن سپاه را براى مشکل مى کند. پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد: _برو و این زن را از سر جنازه ها بران! تواین دستور عمر سعد نمى شنوى.... فقط ناگهان ضربه و را بر و خود احساس مى کنى... آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد... و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود. زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها این اند. انگار نافشان را با خنجر بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند. اگر برنخیزى... و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد... و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد. پس را چون همیشه مى کنى ، از جا بر مى خیزى... و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى. این ، براى بردن شما کشیده اند. به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد... و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند. براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند.... گویى بهانه اى یافته اند تا به (آل االله ) نزدیک شوند... و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که ، نگاهبان این خداوندى است و کسى را یاراى به اهل بیت خدا نیست. با تمام فریاد مى کشى ؛ _✨هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم. همه پا پس مى کشند... و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه مى مانى: _✨سکینه جان ! بیا کمک کن! سکینه ، مى گوید و پیش مى آید.. و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام نکرده اید.... همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند. زنان و کودکان ، خود و ... و دشمن که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه نیست.... کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله. آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟ در میانه این معرکه دهشتزا،... با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى... و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى. اکنون مانده است و و تو. رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن.... تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید.... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... که ناگهان فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این را بر تو ببخشد و این را گواراى وجودت گرداند... پس که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بمانند و هرگز میان تو و آنان نیفتد. هر چقدر تو هستى ، آنان گرامى شوند و هر که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو شوى و از رضایت هم روى. ، در این دنیا بسیار مى کشند و فراوان مى بینند، به دست که ، مى نامند و از مى شمارند، در حالیکه و از آنها . آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را به قتل مى رسانند آنچنانکه و از هم مى گیرد و مى شود. را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این او باش.)من خداوند را گفتم و به این چنین دادم.سپس گفت : (اى محمد! پس از تو و خواهد شد و از دست دشمنان تو خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به خواهد رسید.قاتل او و موجود روى زمین است همانند کشنده در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى و آن شهر، شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به با و و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار و در سرزمینى که خوانده مى شود به خاطر که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن است و حسرت آن ماندگار. ، و بارگاه روى است و قطعه اى است از قطعات . و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه و ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد. ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : ''این منم فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ از حیطه بیرون نیست و هیچ او را به عجز نمى آورد. و من در امر یارى و انتقام. به و که قاتلان فرزند پیامبرم را و به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که و پیامبر را شکستند، او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...'' تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند... ادامه دارد