☔️ رمان زیبای
#فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت
#یازدهم
اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ...
همه جا ساکت بود ...
🌸حنیف🌸 بعد از خوندن ✨نماز، ✨قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ...
ازش پرسیدم:
_از کتابخونه گرفتیش؟ ...
جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
_ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...😊
_موضوعش چیه؟ ...😟
_قرآنه ...👌
بلند بخون ...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...😊
_مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ...
شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ...
نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ...
بعد از یازده سال گریه می کردم😢 ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ...
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ...
تا اینکه یکی از نگهبان ها 👮با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
ادامه دارد....
📚
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g