🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب
#از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۵ و ۶۶
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت, انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که آخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا آخرش خودم را و جانم را حفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمئن است و آرامشی مرا دربرگرفته, شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطرههایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم و توکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که در خاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا آسمان فرق داشت, این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم را طوری نشان میدادم که اصلا استرس و هیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سر خزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل و صندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایلالکترونیکی...
مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود, با ورود ما نگاهی به خزیمه کرد و انگار متوجه من نشد و دوباره غرق صفحهی کامپیوتر شد
خدای من، این چهره ی خود سفیانیست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:
_هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز, هم بر این عقیده که «عمر الحریر» , جاسوس است پافشاری داری؟
خزیمه سرش راتکان دادوگفت:
_من تا از چیزی مطمین نباشم , آن را بر زبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است , انگشتنگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد...
بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش را بالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:
_این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟
خزیمه درحالی که نگاهی به صورت آفتاب سوختهی من میانداخت گفت:_نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان ما را نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست و از کجاست, مخصوصا آمدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هر حال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد...
سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم , به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند
وروبه خزیمه گفت:
_بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند....
هول وولا برم داشت...مدام در دلم آیات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد , تاجانم را بخرد...باید بفهمم چی بگم.... جملات در ذهنم شکل میگرفت که...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405