🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب
#از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ (قسمت آخر)
به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه, دیوار بلند و فولادی ,برج شیاطین فرو ریخت...
از صحنه ای که میدیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود و اتش....و این جنیان شیطانی که جسمشان از آتش است همه جا را احاطه کرده بودند,
درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند...
با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که بر آستانش سجدهی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود و شما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم....
روبه روی ان شخص که الان میدانستم , همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود...
با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم
خدای من نکند بچه هایم....
انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم, مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یا همان شیطان رجیم برگزار,میشد,
ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند, کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند ,
خدای من....درست است اینها قربانیانی, بودند که میباید در اتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب و عباس هم مابین بچه ها بودند ..دل در سینهام از دیدن آن بچههای معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد,
حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس و فرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند و فرشتگان همچون ابابیل بر سرشان فرود میامدند, حضرت پیشاپیش همه ,میجنگید و میکشت و جلو میرفت,اما شیاطینی که در حال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند,
چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانهی جغد آتشین رسیده بودند... وای .. وای.... وای من طاقت دیدنش را نداشتم, کودکان را به داخل اتش انداختند,
همه باهم این ذکر را میخواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم
_(یا الله ویا واحد و یا احد و یا صمد و یا لمیلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار)این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت...
همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنهی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم ,
ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم را گشودم, همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود.
کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من... حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود,
تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایهی قران بود که وعده داده شده بود.
نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان ,
بچهها با چهرههایی نورانی و خندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس و شیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود...
سراز پا نشناخته به سمت زینب و عباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد و چندین بار,بر زمین خوردم و بلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم, بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم,
بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود...