واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما... ✨👈 رو گرفته بودم که نشم...👉✨ فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن... شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. 🕊پس تا حالا کجا بودی.؟.. 🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞 نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💤💤 💤دنبال صدا دویدم...🏃 صدای آرام بخشی بود...وسط یه حیاط بزرگ...😧 یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید... پا گذاشتم رو پله اول....😦 بازم صدا میگفت بیا...✨👉 خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...😧 فقط پله ها رو بالا میرفتم...🚶 ✨با آرامش تمام قدم برمیداشتم...دیگه نمیدویدم... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد... هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم... سمت راست ...👈 یه راهرو دیگه بود... شبیه... شبیه جایی نبود...😧 اما پر از اتاق.... از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی☕️ با خنده ها 😄✨😁🗣✨و حرف های مبهم درهم پیچیده بود... از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که بگوشم رسید... ... 👈بسمت اتاق رفتم...اتاق شماره 14👉 _اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی...😊دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... غریب نوازه......👴🏻😍 حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن...👈🌷✨ یه چایی☕️ هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... 🌟 تو خیلی کارا باید انجام بدی🌟 هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...👴🏻☝️ منم قول میدم بیام پیشت... اما... به شرطی که فراموش نکنی 🌷عمو حسین🌷 چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا 👈 👉 من هاج و واج ...😳😧 فقط خوب گوش میکردم... و بی اختیار به سمت مردی که چفیه💚 رو شونه اش داشت رفتم... 🍃مثل قاب عکسش... 🍃 تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️😋✨ 💤💤💤💤💤💤 🕊🕊🕊🕊 _باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...😊🕌پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن... نوازش پرهای نرمی🍃 منو بخودم آورد پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود... که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... _داخل حرم برم... 😭😳 با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید... _معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😊یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه... پاشو... پاشو باهم بریم...😊 یاد چایی افتادم...☕️ ✨طعمش هنوز توی دهنم بود.. آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم... همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭 رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم... اما... اما از راه پله خبری نبود...😳😭😟 👥👥جمعیت👥👥 موج میزد... _پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران..اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو😊😢✋ 🌹🌹🌹🌹🌹 السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اشک امانم نمیداد... 😭 یاد باباجون افتادم...👴🏻یاد عمو حسین👣... اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود.... 💭_باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین... صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...😧😭 🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃 همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند... دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی...✨ خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... _ببخشی