❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 31 رمان 💞 _هی دادش آروم باش فردا تو دانشگاه حسابشو میرسم. +باشه افرین ولی حواست جمع باشه. _چشم رفتیم تو خونه . مامان و بابا نبودن. _مامان اینا کجان؟ +رفتن خرید _اها رفتم اتاقم و لباسمو با شلوار مشکی گشاد و بولیوی مشکی پوشدم و موهامو باز کردم. خودم و رو تخت پرت کردم و چون خسته بودم سریع خوابم برد. با صدایی از خواب پریدم. +پاشو حانیه پاشو. چشمامو باز نکردم. _اه برو بابا اصن تو کی هستی +لولو ام میخوام بترسونمت _بروبابا همه لولو ها از من میترسن. صدای خنده میلاد اومد چشمامو باز کردم . +چه عجب چشم باز کردی _هر هر هر چرا بیدارم کردی؟ +پاشو بیا شام _عه ساعت چنده مگه؟ +9 _وای خاک بر سرم. میلاد سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت بیرون. بعد از اینکه به قیافه جن زدم رسیدگی کردم . موهامو دم اسبی بستمو رفتم پایین. _سلااااام به همگی بابا:سلام گلم بیا بشین مامان:سلام چقدر میخوابی؟ چیزی نگفتم و نشستم پشت میز. غذا پیتزا بود. _به به شروع کردم به خوردن . خیلی گشنه ام بود. سیر که شدم یه لیوان ابم خوردمو با گفتن الهی شکر پاشدم. _دستتون دردنکنه. میلاد:سرت درد نکنه رفتم و نمازمو خوندم و گوشیمو برداشتم. یاخدااا هیچی شارژ ندارم که.پوفی کشیدم و گوشمو زدم به شارژ. روبه گوشیم گفتم: _خوشگله من چقدر تو نازی عزیزم میلاد : باکی حرف میزنی _ارواح!! میلاد خندید و سری تکون داد رفت اتاقش. تی رو زدم و یه فیلم کارتونی پلی کردم. خیلی باحال بود.ساعت ۱۲ شده بود و گوشیم کامل شارژ شده بود. خوابم نمیومد گوشیو برداشتم و تا ساعت ۳ باهاش ور رفتم. چشمام درد گرفته بود ولی خوابم نمیومد. گوشیو کنار گزاشتم و کتابو اوردم و تا ساعت ۴ درس میخونیم. دیدم دیگه دیر شد رفتم نماز شب خوندم و بعدم نماز صبحم و راز ونیاز و توکل به خدا. خودمو رو تخت ولو کردم و خوابیدم. ساعت ۷ آلارم گوشیم زنگ زد. بلند شدم و سمت سرویس رفتم و بعد از اتمام کارم لباسامو عوض کردم و از اونجایی که حال ندارم پس نمیگم که چه لباسی پوشیدم.کوله و گوشیمو برداشتمو و چادر به سر پایین رفتم. چه عجیب کسی نبود همه تو اتاقاشون بودن. هعیییی . رفتم سوار ماشینم و رفتم دانشگاه. این داستان ادامه دارد...