eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
168 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 130 رمان 🕋 سرم زیر بود نگاهم به انگشتای دستم.علی که انگار کلافه شده بود اروم گفت: نمیخای سرتو بگیری بالا؟ من:نه! علی:چرا؟ من:چون ازت ناراحتم،چون دلم برات تنگ شده بود،چون داغون شده بودم،چون توی بی معرفت تنهام گذاشتی ، چون بعد از رفتنت همه به چشم زن مطلقه نگام میکردن،چون ... علی حرفمو قطع کرد و گفت:ببخشید...اشتباه کردم...خودمم دلم برات تنگ شده بود...میدونم کارم درست نبود ولی چاره ای نداشتم ... هر دفعه که دلم برات تنگ میشد میخواستم بزنم زیر همه چیو بیام پیشت ولی نمیشد به خاطر محافظت از خودتم که شده نباید میومدم و باید این پرونده ۷ ساله رو تموم میکردم...معذرت میخام ... نگام ‌کن حانیه جان...منو میبخشی؟ سرمو گرفتم بالا و به چشمای غمگین و پر استرسش نگاه کردم ، کاری نمیتونم بکنم ، چاره ای جز بخشیدنش ندارم . اروم سرمو تکون دادم و گفتم: میبخشم ولی قول بده دیگه این اتفاق نیوفته. علی لبخندی زد و گفت: قول میدم. من: حالا واسم تعریف کن که واقعا چه اتفاقی افتاد؟ علی نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد: اون روز بعد از این که تو رو از توی اون ساختمون بیرون اوردم متوجه این شدم که فرهاد و اشکان فرار کردن و بچه های عملیات خبر دادن که یه بمب توی ساختمون کار گزاشتن که تا ۵ دیقه دیگه منفجر میشه...امکان خنثی کردن بمب وجود نداشت برای همین سرهنگ یه دستوری داد که هممونو متعجب کرد...اون دستور داد صحنه سازی کنیم و نشون بدیم که من و چند نفر دیگه توی اون انفجار شهید شدن و با این کار خیال فرهاد و اشکانو راحت کنیم و مخفیانه دنبالشون باشیم و کارشونو تموم کنیم بنابر این ماهم همین کارو کردیم ...سخت بود ولی شد وقتی همه جا خبرا پر شد که ما مردیم کارمون از اون روز شروع شد ... ما نمیتونستیم ذره ای خودمونو نشون بدیم پس نمیتونستم بیام دیدنت ... شروع کردیم به دنبال کردن باندشون و مجبور به نفوذ به داخلشان شدیم تا از کاراشون سر دربیاریم و نزاریم که به اهدافشون برسن به همین منوال ۴ سال گذشت و وقتی موقعیت مناسبی پیش اومد رفتیم سراغشون و دستگیرشون کردیم ... خیلی سخت بود و خیلی بهمون سخت گذشت ولی تونستیم بعد از ۷ سال باند عقرب سیاه و نابود کنیم و بعد هم ازمون تقدیر شد و قراره تا چند روزه آینده ارتقاع درجه پیدا کنم و بشم سرهنگ...اینجوری بهمون تو این ۴ سال گذشت. من: حالت خوبه؟...برات اتفاقی نیوفتاده؟ صدمه ندیدی؟ علی:خوبم و صدمه هم ندیدم تو خوبی؟ من:اره خوبم ، خوشحالم ... خوشحالم که برگشتی...نمیدونستم باید چیکار کنم. علی لبخندی زد و گفت:منم خوشحالم. صب کن ببینم علی چهار ساله که نبوده و الان اومده و از کجا میدونه که من ازدواج نکردم یا هنوز بهش محرمم؟ حتما نمیدونه پس بزار یه ذره اذیتش کنم. من: اما من ... راستش ...داشتم ازدواج میکردم. علی خنده بلندی سر داد و گفت: ای کلک میخای منو اذیت کنی اره؟ من: وا چرا میخندی از کجا فهمیدی؟ علی لپمو کشید و گفت: خانوم هواس پرت من یک ساعت قبل از اینکه تو بیای اومدم خونه تون و میلاد همه چیو برام تعریف کرد...از اینکه عقدمونو باطل نکردی تا اینکه برات خواستگار اومده و همه همه رو از اول واسم تعریف کردن حتی اینکه چقدر تو این چند سال عذاب کشیدی. من:میلاد همرو گفت بت؟ای دهن لق. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 131 رمان 🍃 چند دیقه ای بینمون به سکوت گذشت تا اینکه علی صدام زد. نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود. خدایا شکرت که بهم برگردوندیش . علی:دلم برات تنگ شده بود. _منم همین طور. علی:خیلی بهت سخت گذشت نه؟ _اره سخت بود ولی گذشت... چهل روز اولی که تو نبودی از شوکی که بهم وارد شده بود حرف نمیزدم حتی یک کلمه، مامان و بابام انقدر نگران شده بودن که حد نداشت، مادرت وقتی فهمید سکته کرد و چند روز تو ای سیو بود ولی خب الان حالش بهتره ، بعد از اون روز دیگه نمیخندیدم حتی لبخندهایی که میزدم به وضوح تلخ بود و میدونستم مامان و بابام اینو میفهمن، راستش چند ماهی بود که مامان اصرار میکرد دیگه باید ازدواج کنم برای همین واسم خواستگار اومد اگه یه زره دیگه دیر میومدی معلوم نبود چیمیشد...! علی: خوشحالم که به موقع اومدم و متاسفم به خاطر همه سختی هایی که به تنهایی کشیدی! سری تکون میدم و میگم:همین که برگشتی واسم خیلیه ، عذر خواهی لازم نیست فقط ازت ممنونم که برگشتی. علی لبخندی میزنه و میگه:منم ازت ممنونم که بهم ایمان داشتی و منتظرم موندی! _همنوز باورم نمیشه که زنده ای! میخنده و میگه:واقعا زندم باور کن خودمم. _باید یه خورده به خودت برسی زشت شدی! علی میخنده و میگه: ای به چشم حالا بیا بریم پایین . _باشه. از روی تخت بلند میشیم که چشم علی به قاب بزرگ روی دیوار(عکس خودم و خودش تو عقدمون)میوفته و میگه:این چیه؟ _عکسی که تو جشن عقدمون گرفتیمه ، این تنها چیزی بود که تو این چند سال ارومم کرده بود و تنهایی هامو پر کرده بود. سری تکون میده و از اتاق بیرون میریم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 132 رمان 😝 نگاه مامان و بابا با نگرانی روی ما زوم میشه و بادیدنمون مثل اینکه فهمیدن مشکلاتمون حل شده لبخند زدند. باهم روی مبل دونفره نشستیم که بابا گفت:خب علی اقا تعریف کن این چند سال کجا بودی؟ علی سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت:معذرت میخام آقای اسماعیلی برای ماموریت رفتم و ... شروع کرد از اول تا آخر داستان رو براشون گفتن و از این که چقدر نگران من بوده و همش دلتنگم میشده و به فکرم بوده هم حرف زد و در آخر گفت: متاسفم که به خاطر من تو این چند سال اذیت شدید قول میدم که دیگه تکرار نشه. و بعد نفس عمیقی کشید. نگاهش هنوز به زیر بود. دلم براش سوخت.درسته که ما خیلی عذاب کشیدیم ولی اونم کم عذاب نکشیده . طولی نکشید که بابا با صدای ارومی گفت: چرا سرتو پایین گرفتی؟توکه کاری نکردی سرتو بالا بگیر پسرم... از لفظ پسرم خوشحال شدم و فهمیدم باباهم مثل من دلش به حال علی سوخته و بهش رحم کرده... وجدان: همیچین میگه رحم...ن که اگه رحم نمیکرد گردنشو میزد واسه همون تو ساکت علی سرشو گرفت بالا و تو چشم های بابا خیری شد: میدونم خیلی بی شرمانه است که اینو بگم ولی من هنوز ....حانیه رو دوست دارم و ازتون اجازه میخام. مامان پرسید:اجازه برای چی؟ علی نگاهی بهم انداخت و رو به مامان گفت:اجازه برای عروسی. یه دفه میلاد ساز مخالف زد و بلند گفت: دیر اومدی زودم میخای بری علی اقا...فکر کردی به همین سادگیه؟...میدونی تو این چند سال چه به حانیه گذشت؟...مگه ما مسخره توییم...اگه حانیه الان ازدواج کرده بود چی؟ بابا رو به میلاد گفت: بسه دیگه برو بیرون. اما میلاد از جاش بلند شد و بلند تر گفت: من راضی به این وصلت نیسم وقتی قبل از ازدواج این رفتارو میکنه و به فکر بقیه نیست بعد از ازدواجم بدتر میشه من اجازه شو نمیدم. و بعد از در بیرون رفت و درو بهم کوبید. با صدای کوبیده شدن در ضربان قلبم رفت رو هزار. علی با ناراحتی نگاهی به بابا کرد و با عجز گفت: میدونم بد کردم ... ولی اشتباه نکردم...من برای حفاظت از حانیه بود که رفتم وگرنه ممکن بود بازم به خاطر من توی دردسر بیوفته ... اقا مهدی خاهش میکنم اجازه بدید من هرگز نمیزارم حتی یه ثانیه حانیه پیشم عذاب بکشه خواهش میکنم . علی التماس میکرد و بابا با ناراحتی نگاهش میکرد. این وسط من ترسیده بودم...ترسیده از رفتار میلاد...ترسیده از اینکه نکنه بابا بهمون اجازه نده؟...ناراحت از اینکه غرور علی شکسته. مامان به جای بابا جواب داد : من و مهدی مشکلی نداریم ما میدونیم که تو هم سختی کشیدی ما مانع شما نمیشیم و براتون آرزوی خوشبختی داریم چون تورو میشناسم مطمئن هستم که حانیه خوشبخت میشه ما بهت اعتماد داریم و اجازه اشو میدیم مشکل فقط میلاده اون هم باید راضی بشه. باباهم در تاکید حرف های مامان سری تکون داد. علی خوشحال از جواب مامان گفت: ممنون ممنونم ازتون . و به من با خوشحالی نگاه کرد. اما ناراحتی توی چشمای من رنگ نگاه اونم تغییر داد. میلاد...داداشم راضی نیست...مشکل مهم اونه. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 133 رمان 🧕 ۶ روزی از روزی که علی برگشته میگذره و و من تو این ۶ روز فقط یه بار دیدمش اونم توی مهمونی دو روز پیش که به مناسبت برگشتن علی توی خونه ی باباش برگزار شده بود. دو روز پیش وقتی دیدمش به خودش سر و سامون داده بود موهاشو و ریشاشو اصلاح کرده بود و به تیپش رسیده بود . از اون روز فقط همین یه بار دیدمش و دیگه خبری ازش ندارم. از اون موقع چند باری پیش میلاد رفتم که حتی بهم اجازه حرف زدن راجع به این موضوع رو نداد و اوقات تلخی کرد... نمیدونم چرا اینجوری شده؟شاید حرف هاش راست بود ولی دیگه حتی باباهم موافقه. سرمو تکون میدم و از فکر خارج میشم. پرونده بیمارو نگاه میکنم . بیمار یه خانم ۵۴ ساله بانمک بود که اخلاق خوبی داشت و مهربون بود و با دکتر و پرستارهای بیمارستان رفیق شده بود اسمش معصومه بود که معروف بود به معصوم خانم...خیلی خانم خوبیه و درکنارش خیلی راحتم. معصوم خانم به خاطر بیماری سرطان خون بستری شده ... بیماریش خیلی جدی هست و اثرات شدیدی داره... موهاشو به خاطر سرطان کچل کرده بودن و همیشه روسری گل گلی سرش هست ... حالش چندان خوب نیست و دکتر ها کاری از دستشون بر نمیاد ولی معصوم خانم انقدر خانم و باوقار و مهربون و تودل برو هست و اصلا به روی خودش نمیاره که همه فکر میکنن حالش خوبه و سرحاله اما در واقعیت اینجوری نیست. با صدای معصوم خانم از فکرش بیرون میام و نگاهمو از پرونده اش میگیرم و بهش نگاه میکنم. +دخترم چرا تو فکری؟ _هیچی معصوم جون خب حالا چطوره امروز؟ +به لطف شما خوبم دخترم _خدارو شکر خب درزا بکشید من سرمتون رو بزنم لطفا . دراز کشید که تشکر کردم و سرم رو زدم. بعد از اتمام کارم داروهاش رو اوردم و دادم به دخترش که همراه بیمار بود و زمان هاش رو گفتم تا درست بده به معصوم خانوم. کارم که با این بیمار تموم شد خواستم برم اتاق بعدی که معصوم خانم دستمو گرفت.برگشتم که با لبخند تسبیحی گذاشت توی دستم و با مهربونی گفت: بیا دخترم یادگار مادر خدابیامرزمه،تبرکه از کربلاست، همراهت داشته باش ایشالا خوشبخت میشی ، ممنون که اینهمه برام زحمت میشکشی عزیزم. لبخندی میزنم و بوسه ای به دستاش میزنم و میگم:ممنونم و بعد از خداحافظی ازش میرم تا به بیمار های دیگه ام برسم. ساعت ۵ بعد از ظهره و تقریبا دیگه تایمم تا یه ساعت دیگه تمومه. خسته از کار سمت اتاق استراحت میرم تا بعد از این همه کار برای چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. میون راه نگاهم میوفته به تسبیح فیروزه ای که معصوم خانم بهم داد و دور دستم پیچیده بودم... لبخندی زدم که همون موقع...!! این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 134 رمان ✨ همون موقع صدای کد خوردن میاد . صدای زنگ اتاق پرستارها خورد بنابر دویدیم سمت اتاق ۱۰۳ . امیدوارم ...فقط امیدوارم اون نباشه... به اتاق که رسیدیم پرسنل بخش داشت دستگاه شوک رو آماده میکرد... اونم درست بالای جسم بی جون معصوم خانم. ناخداگاه از ته دل ناراحت شدم. دکتر ها هنوز نرسیده بودن بنابر این زود دست به کار شدم و دستگاه رو شارژ کردم و شوک اولو زدم ... همچنان خط روی دستگاه علائم حیاتی صاف بود ، دوباره دستگاه و شارژ کردم و شوک بعدی رو زدم...باز هم خط صاف بود... دستگاه رو کنار گزاشتم و احیای قلبی رو انجام دادم ... دستام رو روی قفسه سینه اش گزاشتم و احیا کردم ... اما باز هم نتیجه نداد...ناخداگاه اشک هام بود که شروع به باریدن کردن و روی لباس معصوم خانم میریخت...صدای جیغ های پی در پی‌ دخترش اعصابم رو خرد کرده بود ... همون لحظه دکترش اومد و منو کنار زد...برای بار سوم دستگاه رو زد...بار چهارم...ولی نتیجه نداشت...دکتر دستگاه رو خاموش کردن و با ناراحتی ملافه سفید رو روی صورت معصوم خانم کشید...چشمای همه پرستار ها و دکتر ها غمگین شده بوده و حتی بعضی هام گریه میکردند ... ما توی این بیمارستان مریض های زیادی داشتیم...آدمای زیادی جلوی چشممون جونشونو از دست دادن...اما...اما این یکی فرق می‌کرد...معصوم خانم با مهربونیش خودشو تو دل همه جا کرده بود ... واین بود که همه رو ناراحت کرده بود...دخترش انقدر جیغ زد و گریه کرد که توی بغل یکی از پرستارهای خانم از هوش رفت. دکترها و پرستار ها به نوبت از اتاق خارج شدند و منم از اتاق رفتم بیرون و رفتم دستشویی. صورتمو جندین بار اب زدم و سعی کردم به حالت عادی برگردم...ما از این چیزا زیاد داریم پس نباید به این زودی خودمونو ببازیم. دستی به صورتم میکشم و بعد از خشک کردن صورتم با حالت عادی برگشتم داخل اتاق پرستار ها...انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...اما از درون هنوز هم ناراحت بودم...ولی نباید خودمو ببازم چون این بیمار هم مثل بیمارهای دیگس...و من هرکاری که میتونستم براش کردم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 135 رمان ‼️ ساعت کاریم تموم شده بود و الان توی ماشین در راه برگشت به خونه هستم . یه دفعه با دیدن مغازه گل فروشی فکری به سرم میخوره و با عجله کنار خیابون پارک میکنم. از ماشین پیاده میشم و داخل مغازه میشم.بعد از خریدن یه دسته گل ساده اما زیبای گل های رز میرم مغازه سوپر مارکت بغلی و یه کارتون بستی میگیرم و بعد سوار ماشین میشم . بعد از رسیدن به مقصد و برداشتن گل و بستی از ماشین پیاده میشم. نگاهم که به سردر میوفته لبخندی روی لبم میشینه. با قدم های محکم وارد میشم و نگاهم به بچه هایی میخوره که با سن های مختلف اما با روحیه ای شاد در اطراف سالن و اتاق ها پراکنده اند و بازی میکنند. اینجا پرورشگاه*(یتیم خانه)* است ، جایی که من تو این سال ها با بودن در اینجا و بودن در کنار این بچه ها تونستم روحیه خودمو شارژ کنم. تو این پرورشگاه کلا حدود ۳۴ بچه بی سرپرست زندگی میکردند . داخل اتاق مدیریت رفتم و با خانم صالحی مدیر اینجا که سنش حدودا ۳۵ میشد سلام و احوالپرسی کردم. گل رو بهش دادم و باهم از اتاق بیرون رفتیم. خانم صالحی با صدای بلند خطاب به بچه ها گفت : بچه ها بیاید ...بچه ها...بدوییددد خاله حانیه اومده. بچه ها با دیدن من با جیغ جیغ خودشونو بهم رسوندن و شروع به سلام کردن و حرف زدن کردن. تعدادشون زیاد بود و اصلا متوجه حرفاشون نمیشدم. خنده ای کردم و بلند گفتم: بسه بسه...سرمو خوردین شیطونا ... بیاید براتون بستی گرفتم. و بعد دونه دونه بستی هارو بینشون پخش کردم. یه دفه بلند جیغ کشیدن و بلند بلند و پشت سر هم تشکر میکردند. دوباره خندیدم و کنارشون نشستم و بستی خوردم. یکی از دخترای اونجا که اسمش مینا بود و حدودا ۵ سالش میشد و خیلی با نمک و خوشگل بود و بیشتر باهاش رفیق بودم اومد کنارم و خودشو انداخت تو بغلم و روی پاهام نشست. با تعجب خندیدم که گفت: خاله دلم بلات تنگ شده بود. _منم دلم برات تنگ شده بود خاله جون. یه دفه بچه های دیگه هم گفتن: ماهم میخوایم بیایم بعِت خاله‌هههه _ای وای بیاید بیاید اشکال نداره. بعد همشون بهم چسبیدن و اونایی که نتونستم بهم بچسبن عقب تر از من به بقیه بچه ها چسبیده بودن. خندیدم و باهم بستی خوردیم. تنها جایی که آدم احساس زنده بودن داره کناره این بچه‌هاست که با داشت مشکلات زیادشون شادن و تو این دنیا فقط به عشق بازی کردن زندگی میکنن. نفس عمیقی میکشم و با لبخند چهره تک تکشونو زیر نظر میگرم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 136 رمان 🗿 نمیدونم چقد پیش بچه ها بودم و باهاشون بازی کردم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. جواب دادم که مامان یهو بدون مقدمه گفت: کجایی تو دوساعته؟ ساعت ۹ شبه مگه ۶ کارت تموم نمیشه؟ از اون موقع کجا رفتی.؟هی میگم( الان میاد الان میاد...بزرگ شده نباید بگم کجاس...خودش زود میاد) ولی نیومدی مردم از نگرانی کجایی اخه؟جواب بده دیگه.... میپرم وسط حرفش و میگم: واییی مامان جان یه لحظه محلت بده شما...بابا پیش خانم صالحی تو پروشگاهم دیگه الان میام خونه نگران نباش . مامان نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه زود بیا خدافظ. _خدافظ گوشیو که قطع کردم بلند شدم و بعد از خداحافظی از بچه ها و خانم صالحی از اونجا زدم بیرون و دیگه تصمیم گرفتم برم خونه. با رسیدن به خونه ماشینو پارک میکنم و با دیدن ماشین های بابای علی اینا چشمام برق میزنن. ناخوداگاه دستی به لباسام کشیدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم،صدامو صاف کردم و با لبخند وارد شدم. با صدای در نگاه همه افتاد روم و کمی معذب شدم...همه بودن...همه به غیر از...علی. با چشمام همه جا رو زیر و رو کردم اما اوکی که میخواستم نبود. رنگ نگاهم تغییر کرد اما همچنان با لبخند رفتم جلو و مشغول سلام و احوال پرسی کردم. میلاد هم اینجا بود به همراه زن و بچش.لبخندی بهش میزنم و چشمکی تحویلم میده. منم بهش یه چشمک میزنم با عذر خواهی میرم تو اتاقم تا لباس هامو عوض کنم. همه چی برای اجرای نقشه ام آماده بود فقط علی نبود... خوب شد از قبل نقشه رو ریخته بودم وگرنه امروز دستپاچه میشدم. میدونم الان خیلی کنجکاوید که بدونید نقشه ام چیه ولی باید صبر کنید بعدا میفهمید باید یه خورده دلتون کباب شه...ها ها ها (از اون خنده شیطانی ها) با یادآوری نقشه لبخندی میزنم. حتی اگه علی هم نبود زنگ میزنیم که بیاد چون بدون اون که اصلا این نقشه حال نمیده. دیدن قیافش بعد از اجرای نقشه واسم بهترین و خنده دارترین صحنه دنیا میشه. سری تکون میدم و از افکار بیرون میام...بعد از پوشیدن لباس های مهمونیم و حسابی شیک کردن خودم که حال ندارم براتون تشریح کنم چادر سفیدمو پوشیدمو حلقه ای که علی ۴ سال پیش بهم داده بود هم دست کردم و از اتاق اومدم بیرون،همزمان با من یکی از دستشویی رو به رو اومد بیرون، با برگشتنش و دیدن قیافش با تعجب بهش نگاه میکردم تا اینکه... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت ۱۳۷ رمان 😌 تا اینکه دستشو جلو صورتم تکون میده و میگه:کجایی دوساعته بابا قورتم دادی با نگاهت. لبخندی میزنم و میگم : فکر میکردم تو نیومده باشی. علی: حالا که میبینی اومدم. _خوبی؟ علی: خوبم تو خوبی؟ _منم خوبم علی:خوب از میلاد چه خبر هنوز راضی نشده؟ با غم کاذب سری تکون میدم و با لحنی ناراحت میگم:نه نمیزاره اصن راجع بهش حرف بزنم... علی سرشو تکون میده و میگه:اشکال نداره درست میشه امشب هم من مامان اینا رو راضی کردم که واسه همین بیان اینجا. _باشه پس بریم. و بعد باهم به سمت پذیرایی رفتیم . همه با دیدنمون کنار هم لبخندی زدن . روی مبل دونفره کنار هم نشستیم. میلاد داشت با چشماش برامون خط و نشون میکشید. حرف ها از سر گرفته شود و دوباره هرکی داشت حرف های خودشو میزد و من باز حوصله ام سر رفت. این علی هم که بیخیال داشت با گوشیش اس ام اس بازی می‌کرد... اونقدر حرصم گرفت که به طور نامحسوس با ارنج زدم تو پهلوش . یه نگاه بهم کرد و بعد سرشو گرفت طرف گوشی و گفت: چیه؟ دوباره یکی دیگه زدم که باز گفت:چی میگی؟ اینبار دیگه محکم و با تمام زورم زدم که داد زد :ایییییی یه دفه همه کله ها چرخید این طرفی و به قیافه های من که از خجالت و علی از درد قرمز شده بود با تعجب نگاه کردن. دوتامون همزمان یه لبخند دندون نما زدیم و علی گفت: چیز چیزه ... به کارتون برسید ...مشکلی نیست... سری از روی تاسف برامون تکون دادن و باز مشغول شدن. وقتی جو به حالت عادی برگشت علی چرخید سمتم و با حرص‌گفت:چیه؟ چرا میزنی؟ دیوونه شدی؟ منم با حرص اما اروم که کسی نشنوه گفتم: میمیری درست جواب بدی بگی جانم؟ علی باز گفت: تو نمیتونی درست صدام کنی که من جواب بدم؟؟ الله اکبر گرفتاری شدیما من: بعد ۴ سال برگشتی داری واسم کلاس میزاری؟ واقعا که و رومو گرفتم اون ور و تک خنده ارومی کردم. خوبه این ماجرا واسه اجرای نقشم عالیه. چه خوب نمیدونستم چجوری نقشمو عملی کنم خدا خودش کمک کرد...خخخ حالا دارم برات اقا علی تا تو باشی که ۴ سال منو به امون خدا ول نکنی ...میدونی که من تلافی میکنم.هاهاها این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 138 رمان 🤍 بلاخره بعد از ربع ساعت با سرفه بابای علی جمع ساکت شد و حرف های اصلی شروع شد. بابای علی شروع به حرف زدن کرد: _همون طور که فهمیدید پسر من یه پلیسه که برای حفظ منافع ملی طی یک عملیات مجبور میشه ۴ سال خودشو مخفی کنه و ماموریتش رو انجام بده هرچند برای خودشم سخت بوده ؛ اما من نمیخام بگم کارش کار درستی بوده ، نه اما بازم وقتی بی تابی هاش رو میبینم دلم رضا نمیده که سکوت کنم به هر حال علی و حانیه خانم بهم علاقه دارن و باید زندگی خودشونو بسازن برای همین هم ما پا پیش گزاشتیم تا اگه موافق باشید و رضایت بدید این دوتا جوون عروسی کنن و برن سر خونه و زندگی شون هرچند یکم دیر شده ولی باز زندگی جریان داره... و بعد از صحبت نگاهی به بابا انداخت که بابا گفت: درسته که این چند سال به هممون سخت گذشت ولی هرچه که بود گذشت و مهم اینکه علی اقا سالمن پس به نظر من مشکلی نیست ... و نگاهی به میلاد انداخت و با تردید گفت: مگه نه میلاد جان؟ و حالا وقت اجرای نقشه بود... میلاد اما خونسرد به بابا نگاه کرد و گفت: نه بابا ... من مثل این چند روز گذشته هنوزم با این ازدواج مخالفم . نگاه بهت زده ی بابای علی و نگران بابا رو که دید قاطع تر ادامه داد: و از این تصمیم کوتاه نمیام. علی که تا اون موقع ساکت نشسته بود اما با حرص گفت: یعنی چی میلاد؟ این بود رسم برادریت؟ عوض همدردی داری سنگ هم جلومون میندازی؟ اما من برای حفظ نقشه به علی برگشتم و گفتم: علی مراقب صحبت کردنت باش ، میلاد حق داره که این حرف هارو بزنه حتی ...حتی منم باهاش موافقم. علی ناباور به چشم هام خیره شد و لب زد:چی؟چی داری میگی؟ و من اما دوباره تکرار کردم:منم با میلاد موافقم. لی به خودش اومد و بلند شد و گفت: حانیه میفهمی چیمیگی؟ مگه ما حرف هامونو نزدیم؟مگه من عذرخواهی نکردم پس این حرفا برای چیه؟ نکنه میلاد بهت فشار اورده؟ و من اینبار مثل خودش بلند شدم و از ته دل گفتم: میلاد برادره منه حق نداری باهاش اینجوری صحبت کنی ، ۴ سال مارو مسخره خودت کردی الان توقع چی داری؟ علی با چشم هایی که الان غم توش موج میزد نالید: مگه نگفتی درکم کردی؟دروغ بود همش؟چرا تو... نزاشتم ادامه بده و گفتم: نه دروغ نبود ، من هنوزم سر حرفم هستم هنوزم بهت علاقه دارم اما میلاد هم بیراه نمیگه ، اون نمیتونه بهت اعتماد کنه و نظرش برام مهمه... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 139 رمان 🎭 توی اون هیری ویری آرزو برگشت گفت: میشه یه چیزی بگم؟ من علی هم زمان برگشتیم سمتش و باهم گفتیم: نع!! و اون ساکت شد. علی دستشو از حرص چند بار تو هوا تکون داد و خودشو باد زد و گفت: باورم نمیشه، چرا نمیتونید بهم اعتماد کنید؟ مگه من تو این ۴ سال رفته بودم خوش گذرونی که اینجوری رفتار میکنید؟ نمیگم اشتباه میگید نه ولی حق هم نمیگید ،درسته شغلم سخته و باز هم ممکنه ماموریت بهم بخوره ولی دیگه این اتفاق نمیوفته . میلاد بلند شد و عصبی گفت: ببخشیدا ولی چرا باید بهت اطمینان کنیم؟ _چون من حانیه رو دوست دارم ، بدش رو نمیخام ، چون همون طور که حانیه برای شما مهمه برای منم مهمه . همون موقع قهقهه ای سر دادم و گفتم:اخیشششش همینو میخواستم بشنوم. میلاد هم به تقلید از من خندید و روی شونه علی زد و گفت: خوبه حالا نکش خودتو. قیافه بهت زده و ضایع علی به حدی خنده دار بود که از خنده زیاد اشکم در اومده بود . علی به خودش اومد و با اخم گفت: سر کارم گزاشته بودید؟ به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم: واییییی...خدا...چه باور کرده بود...وایییییی... با تشری که مامان بهم زد خفه خون گرفتم. مامان:حانیه ساکت شو. نگاهم افتاد به جمع که توی قیافه شون خنده و بهت موج میزد و فقط بابا بود که خونسرد بهمون نگه میکرد. وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش دید شونه ای بالا انداخت و گفت:چیه؟ از اولم میدونستم شما دوتا برای این علی بدبخت نقشه کشیدید. مامان چنگی به صورتش زد و گفت: عههههه اقا مهدی علی بدبخت چیه دیگه زشته. بابا تک خندی کرد و گفت : خوب بدبخته که گیر این دختر افتاده دیگه. کنف شده با دهن باز شاهد خیط شدنم بودم که این بار علی قهقهه ای زد و گفت: تا توباشی از این کارا نکنی بچه جون. اصن انگار نه انگار که یه جمع دارن نگامون میکنن مشتی به بازوی علی زدم و با حرص گفتم: مرض نخند ببینم پرو. بلاخره بعد از چند دیقه کولی بازی درآوردن رضایت دادیم بشینیم و مثل آدم حرف بزنیم. مامان علی گفت :خب پس حالا که همش نقشه بود دیگه همه چی آمادس واسه عروسی؟ میلاد سری تکون داد و گفت: از اول هم همه راضی بودیم و این حانیه بود که گفته بود یه زره اذیت کنیم. علی با حرص نگاهی بهم انداخت و با چشماش برام خط و نشون کشید که با خنده پشت چشم براش نازک کردم و رومو ازش گرفتم . بابای علی که شاهد این صحنه بود با خنده گفت: از دست این جوونا. بلاخره بعد از نیم ساعت قرار عروسی رو گزاشتن واسه دو هفته دیگه. بعد از اینکه حرفا تموم شد برای شام رفتیم سر میز و بعد از غذا خانواده علی قصد رفتن کردن و علی با خوشحالی خداحافظی کرد و رفتن. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 140 رمان 🏰 *دو هفته بعد* با لگد محکی که خورد تو کمرم جیغی کشیدمو از خواب پریدم و با قیافه خشمگین مامان روبه‌رو شدم. مامان: مگه چهارساعته صدات نمیکنم ؟ خیر سرت آلارم نذاشته بودی مگه؟ خبرت امروز عروسیت نیست مگه ؟؟تو هنوز خوابی ؟؟ دوساعته علی پایین منتظره بجنب. چشمام گرد شد و نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۱۵ رو نشون میداد و من باید ۸ آرایشگاه باشم.هینی کشیدم و سه متر پریدم هوا و مامانو انداختم بیرون و پریدم تو حمام و بعد یه دوش پنج دقیقه ای اومدم و هول هولی شروع کردم به پوشیدن. تو این دوهفته به غیر از رفت و آمد های من و علی خونه هم دیگه و خریدن خونه برای خودمون و چیدن وسایل خونه به سلیقه خودم و خرید لباس و کفش و ... برای من علی واسه عروسی و همچنین کارای تالار اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد. البته بماند که علی هنوزم واسه اینکه اذیتش کرده بودم واسم تو قیافه گرفتن بود ولی خوب درکل این دو هفته هم گذشت و برای سه هفته از بیمارستان مرخصی گرفته بودم. از فکر بیرون اومدم و نگاهی به ساعت کردم که ۷:۳۵ رو نشون میداد . ماشالله سرعت عمل. به سرعت گوشیمو برداشتم و از پله ها دویدم پایین که نزدیک بود چادرم زیرم گیر کنه و کله پا بشم که دستی دستمو کشید و مانع افتادن شد. علی که دستمو گرفته بود زود گفت: بدو بریم دیر شد خانم خابالو. نگاهی بهش کردم و گفتم:علیک سلام. علی دستمو کشید و گفت: باشه سلام بریم . _اما صبحانه... +تو ارایشگاه سپردم یه چیز بدن بخوری. _باشه و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و تقریبا پرواز کردیم. اوفففففف خدایا کچل شدم بس که موهامو کشیدن. _نقره خانم کچلم کردید جون من تموم کنیدش. نقره خانم(ارایشگر) با غرغر گفت: دختر تو که دق دادی مارو یه دیقه امون بده سرم رفت بس که غر زدی خدا به شوهرت صبر بده ولا. پشت چشمی نازک کردم و سکوت کردم. الان پنج ساعت زیر دست این موجودات فضایی دارم تلف میشم کسی هم نجاتم نمیده. وجدان: درست بگو مام بفهمیم منظورم اینه پنچ ساعته این آرایشگرا ریختن دورم و دست از سرم برنمیدارن و دارن موهامو درست میکنن البته اول آرایشمو انجام دادن. بلاخره این نقره خانم دست از سرمون ور داشت که با شادی پریدم و خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و گفت : کجا کجا؟؟ به به ببین چه کردم چقد ماه شدی دختر خیلی خوشگل شدی خدا به خانوادت ببخشدت . لبخندی زدم و خواستم خودمو تو آینه ببینم که گفت اول لباس عروسمو بپوشم. با کمک یکی از دستیاراش تو اتاق پرو لباس عروسمو پوشیدم. لباس عروسم مدلش اینجوریه که یقه اش به صورت هفتی هست و یه استین حلقه ای و چین چینی تا بازوم داره و تا کمر تنگ و بعد پف بزرگی داره و پایینش چین داره و اکلیل هم داره. روی قسمت سینه اش هم مروارید های ریزی کار شده و از پشت روی کمرم یه تور بزرگ هم داره که قسمت لخت کمرم رو میپوشونه . تاج ست لباسم هم روی سرمه و از پشت تور بلندی داره که روی لباس عروسم میوفته که هنوز ندیدمش. در کل لباسم خیلی باز نیست و خیلی هم خوشمله . سلیقه علی هست البته. این داستان دادمه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 141 رمان 🤗 بلاخره میرم جلوی آینه و قیافه مو میبینم. وای چقد خوشگل شدم.البته تعریف از خود نباشه خوشگل بودم ولی خیلی خیلی خوشگل تر شده بودم. ارایشگر برام یه سایه طلایی و تیره رو ترکیبی زده بود و رژم یه رژ قرمز کمرنگ بود که به صورتم میومد و ابروهامم برداشته بود و باظرافت درستشون کرده بود ریمل و یه خط چشم گربه ای هم برام کشیده بود که چشم هامو خوشگل تر نشون میداد. درکل آرایش قشنگی بود درسته یه خورده غلیظ بود اما خوب قشنگ شده بود اونم برای اولین و آخرین بار. با صدای نقره خانم که میگفت داماد اومده نگاه از تصویر خودم از آینه گرفتم و به کمک یکی از خانم ها شنل بلند و بزرگمو پوشیدم.خدارو شکر شنلم به حدی بلند بود که دستام معلوم نشه و صورتم هم پوشیده باشه. با کمک یکی رفتم پایین و علی رو دیدم که تکیه به ماشین مازراتیم ایستاده و دست هاش توی جیب شلوارشه . لعنتی خیلی خوشگل شده بود. همون جور با سر پایین داشتم میدیدمش و اون نمیتونست صورتمو ببینه. یه کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود و موهاشو با ژل زده بود بالا و صورتشو هم اصلاح کرده بود . اخی خوشگل کرده بود بچم. خنده ای به افکارم کردم و سمتش رفتم. چون زیاد از فیلمبرداری و اینا خوشم نمیومد نگفته بودیم بیان اینجا تا از در ارایشگاه فیلمبرداری کنن. علی درو باز کرد و من نشستم. خودشم رفت و سوار شد. در سکوت رانندگی کرد و رفتیم آتلیه تا اونجا یه سری عکس و فیلم بگیرن ازمون. تو آتلیه هم بعد از چند عکس و فیلم که پدرمونو در آورد گرفتیم و راه افتادیم سمت تالار. چون فیلم بردار یه زره کارش طول کشید همه از تالار زنگ زده بودن چرا دیر کردید و اعصابمونو داغون کردن . ساعت ۹ شده بود و علی داشت با سرعت گاز میداد و کلافه شده بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: عای میشه آروم تر بری؟ آرومباش دیر نمیرسیم. سری تکون داد و بی حرف سرعتش رو کمتر کرد. هنوزم داشت واسم قیافه میگرفت؟ کلافه رو بهش گفتم: چرا انقدر ساکتی؟ چرا حس میکنم ناراحتی؟ علی نگاهی بهم انداخت و گفت: ناراحت نیستم. کلافه تر گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ چرا شب عروسی انقدر باهام سردی؟ علی بدون نگاه بهم گفت: دارم تلافی میکنم. خوب منظورشو گرفتم و با لبخند خوشگلی رو بهش گفتم: علی جان، ببخشید خوب اشتباه کردم دیگه انقدر لوس نشو دیگه ببین شب عروسیمونه بلاخره داریم میریم سره خونه و زندگیه خودمون ، خوشحال نیستی؟ علی لبخندی زد و گفت: مگه میشه خوشحال نباشم؟ و لیمو کشید که جیغم رفت هوا و اون گفت: حالا هم قیافتو واسم اینجوری نکن بزار این عروسی به خوبی تموم بشه بچه جون. حرصی و با جیغ گفتم: بی ادب. که قهقه ای زد و چیزی نگفت. این داستان ادامه دارد...