❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 33 رمان 😍 رفتم کلاس بعدی.علی هم بود ولی چند میز جلوتر.استاد وارد کلاس شد و شروع به درس دادن کرد.حواسم پرت حرفای علی بود. کلاس تموم شد و رفتیم بیرون. راه افتادم و رفتم سمت پارکینگ. رفتم سمت ماشینم که ماشین علی رو دیدم. برای اینکه تلافی کنم با یه سوزن یکی از چرخ های ماشینشو پنچر کردم. رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم خونه. _سلام کسی خونه نبود!! با تلفن خونه زنگ زدم به مامان و بابا اما خاموش بود!!! زنگ زدم به میلاد: _الو میلاد +سلام خوبی _ممنون کجایی؟ +شرکت _از مامان بابا خبر نداری؟؟ +چطور؟؟ _اخه خونه نیستم و تلفن هاشون خاموشه. +اهان بابا زنگ زد گفت مامان و بابا یه هفته میرن مشهد چون بابا براش کاری پیش اومده. _اهان چرا تلفنشون خاموشه؟ +چون تو هواپیما هستن. _اهان کی میای؟ +یه ساعت دیگه _باشه خدافظ +خدافظ رفتم و لباس هامو عوض کردم. هعیییی دیگه موبایل ندارم که باهاش ور برم. رفتم حموم و بعد از یک ساعت اومدم بیرون. لباس هامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که دیدم میلاد روی مبل نشسته و تی وی میبینه. _سلااام میلاد +سلام آبجی خوبی _اره خسته نیستی؟ +نه _میتونم باهات صحبت کنم؟ +اره بیا بشین. نشستم پیشش. _خب ناراحت نشیا +بگو ببینم چیشده _خب... امروز گوشیمو گزاشتم رو میزو و حواسم پرت شد و گوشیم نبود . نگاه کردن دیدم و جیب علیه و پاشد و گوشی از تو جیبش افتاد شکست.البته گفت کار اون نبوده اما من محکم زدم تو صورتشو ماشینشو پنچر کردم. میلاد با عصبانیت گفت:یعنی گوشیت خورد شد؟ _خب....چیزه اره! +چرا حواست به جایی نیست . _ببخشید نمیخواستم.... +ساکت باش پاشو لباساتو بپوش بریم برات گوشی بخرم. _چشم. رفتم و لباس هامو عوض کردم و باهام رفتیم مرکز خرید موبایل. یه موبایل ... خریدم . سوار ماشین میلاد که لاستیک هاشو عوض کرده بود شدیم و به گفته ی من رفتیم شهربازی. ساعت ۶ بود چون خیلی گشتیم تا یه گوشی خوب پیدا کنم. زنگ زدم به فاطمه و زهرا . میلادم زنگ زد به دوستاش و بعد نیم ساعت همه اومدن. زهرا:سلام خوبی حانیه ؟ خوبین اقا میلاد؟ _خوبم باهم سلام و احوال پرسی کردیم.دوتا از دوستای میلاد اومده بودن. میلاد: خب دوستان عزیز این پسرا یکیشون اسمش سامان و اون یکی عرفان هست. _خوشبختم این دخترا هم زهرا و فاطمه هستن. مریم هم اومد . نامزد میلاد. _سلام مریم جون خوبی؟ مریم:مرسی گلم تو خوبی _خوبم عزیزم هرچی باشه خواهر شوهرم دیگه. خنده ی ارومی کرد و کنار میلاد ایستاد و چادرشو صاف کرد. منم چادرمو صاف کردم. و همه رفتیم تاب سوار شدیم.من که صدام در نیومدم چون میدونستم اینجا پر از نامحرمه. بعد از تاب رفتیم یه وسیله ای که خیلی ترسناک بود و برعکس میشد. دخترا یه طرف پسرا یه طرف دیگه سوار شدن. وقتی وسیله برعکس شد نتونستم خودمو نگه دارم جیغ بلندی کشیدم. این داستان ادامه دارد....