❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 42 رمان 🥂 ساعت ۹ بود و با خستگی رفتم خونه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که فاطمه زنگ زد. _الو سلام رفیق شفیق چه خبر؟ با صدای خش دار و لحنی عذاب دهنده گفت: +سلام خبر بدبختی. _چراااا؟ +هیچی از صبح مامانم گیر داده که الا و بلا نباید بری سر کار. _اشکال نداره راست..... وایسا ببینم مگه تو میخای بری سر کار؟؟؟ +اره چطور؟ _اخه درست تموم نشده که. +بابا اون جوری نه که مثلا چند ماهی بهیار زیر دست پزشک باشم تا یاد بگیرم. _اهان. خب حالا از دست من چه کاری بر میاد؟ +بیا مامانمو راضی کن. _ببین حتما یه چیزی میدونه که میگه. +باشه بابا اصن نخواستیم اه. _ خدا صفر بده که دم به دیقه باید مشکل گشای یکی باشم. +اوه فرشته نجات! راستی تو میخوای پرستار بشی؟ _اره +باش خدافظ _خدافظ گله من. از ماشین پیاده شدم و رفتم خانه. مامان و بابا نبودن و معلوم بود تو اتاق خودشونن . میلاد هم که نبود پس راه افتادم سمت اتاقم. یهو میلاد از اشپزخونه اوند بیرون و گفت: +تا الان کجا بودی؟؟ باحالت بامزه ای گفتم : _ قبرستون! +حانیه درست حرف بزن حوصله ندارما. _خب بابا چرا امپر می‌چسبونی پیش زهرا بودم. +اهان خسته ای؟ _اوهوم +بیا شام بخور برو بخواب. _چشم رفتم و لباسمو با تیشرت سبزآبی و شلوار راحتی ابی عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام اونو دم اسبی بستمو و رفتم پایین. میلاد ظرف املت رو گزاشت جلومو گفت:امشب شام حاضریه! لبخندی زدم و گفتم: دست پخت داداش خوردن داره ها! نشستیم به خورن و بعد از اینکه سیر شدم از میز دل کندم و جمع کردن وسایلم انداختم گردن میلاد و رفتم اتاقم. از اون جایی که من همیشه نمازمو اول وقت میخونم پس خیالم از آن بابت راحت بود. این داستان ادامه دارد...