❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ پارت 100 رمان 😊 روی پله اخر بودم که زنگ خونه به صدا در اومد هول شدم و پام پیچ خورد داشتم صقوط میکردم ک دستی منو سمت خودش کشید و منو صاف کرد.علی بود.بالبخند دستمو گرفت و گفت: آروم باش و پیش من بمون. لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. هوففف خدا نزدیک بود که دکوراسیون صورتم بیاد پایینا.اوووف به خیر گذشت. صدای سلام و احوال پرسی به گوش رسید. با علی به سمت در رفتیم . یه مرد هیکلی و مسن ولی شیک پوش که پدر اشکان باشه با بابا صحبت میکرد ‌و خانم شیک پوشی هم با مامان . یه پسره هم که احتمال دادم همون عوضی باشه دست کل و شیرینی دستش بود . به چهرش دقیق شدم. یه پسر مو طلایی و لخت با صورتی کشیده چشم هایی طوسی و بینی متوسط و لب های معمولی داشت . زیبا بود اما اصلا به چشمم نیومد. تیپشم یه شلوار لی ابی با یه پیرهن فیروزه ای که استیناشو داده بود بالا پوشیده بود.نگاهش به علی افتاد و علی هم بهش نگاه کرد.تیز همو نگاه میکردن جوری که انگار میخان باهم بجنگن.استرس خاصی وجودمو فرا گرفت و با آن.شتام ور رفتم. با پدر و مادر پسره سلام کردم. پسره نگاهش به من افتاد و سمتم اومد . دست علیو رها کردم . سلامی داد و اروم جوابشو دادم و گل و شیرینیو ازش گرفتم و داخل اشپزخونه شدم. تمام مدت نگاهش رو من بود و اذیتم میکرد از نگاهش خوشم نیومد. بعد از احوال پرسی سمت پذیرایی رفتن و نشستن. بعد از چند دیقه بابا صدام زد تا چایی ببرم.. چایی هارو ریختم و بیرون رفتم. به همه چایی دادم و اخر جلوی پسره گرفتم.خیره نگاهم کرد و گفت نمیخاد. چپ چپ نگاش کردم و سینی و روی میز گذاشتم.تو دلمم کلی بهش فحش دادم عتیقه رو.ایشششش. بابا و بابایسره و مامانش رو مبل ۳ نفره مامانم و میلاد رو مبل های تکی و علی رو مبل دو نفره نشسته بود.اشاره کرد بیام و کنارش بشینم. با استرس کنارش نشستم.از استرس ناخون هامو میکندم که دس علی دستمو گرفت.نگاهی بهش انداختم که سرشو اروم تکون داد و لبخند زد. لبخند استرسی زدم و به جمع نگاه کردم پسره نگاهش بین منو علی در گردش و بود و منو مضطرب میکرد.بالاخره رفتن سره اصل مطلب.نگاهی به بابا انداختم و با سر بهش گفتم که موضوعو بگه.سری تکون داد و شروع کرد. بابا: راستش آقای زاهدی ما برای شما احترام زیادی قائلیم اما دخترم ماه پیش عروسی کرد و الان سره زندگی خودش هست و من نتونستم که اینو بهتون بگم. آقای زاهدی:چیی؟ و همشون با تعجب به منو علی نگاه کردم.با خجالت و استرس دست علیو محکم فشار دادم که اونم متقابلا همین کارو کرد. بابا: راستش من نخواستم که روتون زمین بیوفته و اجازه دادم که برای مثلا خاستگاری دخترم بیاید. آقای زاهدی:یعنی چی آقای اسماعیلی شما باید بهم میگفتید من در جریان ازدواج حانیه خانم نبودم وگرنه پا پیش نمیذاشتم و خودمو کوچیک نمیکردم. بابا:متوجه ام اما دخترم خودش خاست تا شما بیاید . خانم زاهدی:بلند شو اقا ما الکی مزاحم شدیم ببخشید ما دیگه رفع زحمت میکنیم خوشبخت بشی دخترم خدانگهدار. و رفت و آقای زاهدی هم بلند شد و با خداحافظی سردی رفت. پسره هم بعد از نگاه طولانی ای به علی و من گذاشت و رفت. بعد از رفتنشونبه شدت روی مبل ولو شدم . این داستان ادامه دارد...