❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ پارت 102 رمان 💞 ساعت ۶ و من دارم آماده میشم خوببب چی بپوشم؟! نمیدونم چرا ولی دوس داشتم شیک کنم. یه مانتو سرمه ای تا زانو که پایینش مدل دار بود و کمرش تنگ میشد با شلوار جین سفید و شال سفیدی که تهش رگه های سرمه ای داشت و صندل های سورمه ایمو پام کردم . هوف خوشگل شدما . بوس به خودم. خنده ای کردم و دور خودم چرخیدم . یادش بخیر وقتی با زهرا اینا رفتیم تا لباس بخریم من کلی گشتم تا این لباسارو خریدم بنده خدا زهرا و فاطمه که کف پاشون ترکید بس که راه رفتنو سر بدبخت منم پوکوندن با غرغر هاشون . هعی خدا پیر شدیم رفت . باصدای زنگ خونه از هپروت بیرون اومدم.هول هولکی چادر سفیدمو پوشیدم و از پله ها پایین اومدم. همزمان که رسیدم پایین مهمونا داخل خونه شدن و با مامان و بابا و میلاد احوال پرسی کردن. جلو رفتمو خودم و قاطی جمعشون کرم و احوال پرسیا شروع شد. اوففففف حوصلم سر رفته الان دوساعت از اومدن این مهمانان گرام میگذره و همه گرم صحبت و خوش و بشن به غیر از منه بدبخت که روی مبل تکی نشستمو دارم مگس میپرونم . با حرص نگاهی به میلاد انداختم که تو جمع پسرا میگفت و میخندید. ارزو ام به بهانه درس نیومده بود و من تنهاااا.ایششششش. بشقاب میوه رو برداشتم و خیر سرم خاستم میوه پوس بگیریم که این چاقوی بی‌صاحب شده از تو بشقاب افتاد زمینو تقی صدا تولید کرد.یه دفه همه سرا اینوری شد و خیره نگاهم کردن‌. لبخنده مصنوعی زدمو اروم گفتم:چیزی نشد به کارتون برسید. با این حرف جو دوباره به حالت قبل برگشت هف بخیر گذشت . چاقو رو سر جاش گذشتم و بشقاب و رو میز و بیخیال میوه شدم. به مبل تکیه دادم و به حرف های بقیه گوش دادم. بابا داشت به آقای فرهانی میگفت: بابا:اره اقا جواد شرکتم این چند روزه پیشرفت داشته. اقاجواد:درسته البته تلاش های میلاد جان هم بی ثمر نبوده. بابا:بله پسرم خیلی اقا شده دیگه باید شرکت خودشو بزنه. ایش با این حرفاتون فقط راجبه کاره اه. بریم سراغ بعدی که مامان و مامان علی حرف میزدن. مامان:نه بابا سبزی هارو که لیلا جان پاک میکنه. مامان علی:میدونم ولی غذا رو چی؟ مامان:یه موقع خودم میپزم یه موقع لیلا جان. مامان علی:اهان من که اصن غذا درست نمیکنم همش و خدمتکارا انجام میدن. مامان:راستش من بیشتر دوست دارم خودم کارهای خونمو انجام بدم . ایشششش بابا این چه حرفاییه میزنن خسته نشدن؟ بریم سراغ میلاد و اون ۳ تاسر دیه همون علیو داداشاش. میلاد:سجاد تو ام داری پیر میشیا زن من نمیخوای؟ سجاد:بابا من کجام پیره من هنوز بچم زن چیه میلاد با خنده گفت:تو با این هیکلت خودتو بچه حساب کنی بچه ها چیبگن پس.؟ مجید خندید و گفت:از این سجاد ابی گرم نمیشه مثل این که مجردی بهش خیلی حال میده زن نمیخاد. سجاد:نه بابا مگه مغز خر خوردم که زن بگیرم بابا من هنوز جوونم ارزو دارم. علی سری از تاسف تکون داد و گفت:خاک تو سرت خب یه تکونی بده که لاقل ما بتونیم یه حرکت بزنیم. میلاد:اوووو جانم چیشد علی میخاد حرکت بزنه؟ علی:حالا گفتم شاید منو مجید بخایم زن بگیریم تو تکون نخوری بعد ما بگیریم ک نمیشه. سجاد :چرا نشه؟ میلاد:نچ نچ نچ خجالتم خوب چیزیه جلو برادر زنت میگی میخای زن بگیری . علی:خخخخ ن بابا همین جوری گفتم. مرززززز بابا چرتم گرفت این چجور حرفایی بخدا. بلند شدم و به اشپزخونه رفتم بلکم یه کاری بکنم سرم گرم بشه. رو به لیلا جون گفتم:شام امادس؟ لیلا جون:اره گلم الان میزو میچینم . من:منم کمک میکنم. با کمک لیلا جون میزو چیدیم. وارد سالن پذیرایی شدم و بلند و رسا گفتم:شام امادس بفرمایید سر میز . همه بلند شدن و اومدن سر میز. آروم و متین شام میخوردم. سر میز خیلی حرف خاصی زده نشد. بعد از شام هم رفتیم بیرون . این دفعه من روی مبل دونفره نشستم بلکم یکی بیاد باهاش حرف بزنم حوصلم نپوکه.از شانسم علی کنارم نشست.دوباره بند و بساط حرفا شروع شد. علی اروم گفت:خوبی؟ من:بخوبیت ت خوبی؟ خنده ای کرد و گفت:خوبم من:خب علی:خب من:خب که خب علی خنده ریزی کرد و گفت:عصاب نداریا. من:چیکار کنم حوصلم سر رفته. علی:بیا راجع به خودمون حرف بزنیم. من:خودمون؟ علی:من و تو. سکوت کردم ک ادامه داد: باید قرار محضر بزارم؟ سرمو برگردوندم و خیره شدم بهش . چیزی نداشتم بهش بگم.چی میگفتم؟ خودمم نمیدونم که باید چیکار کنم. علی گفت:چیکار کنم؟ من:من نمیدونم تو خودت بنظرت چکار باید بکنیم؟مگه کار دیگه ای هم میتونیم بکنیم؟ علی نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت:نه. حس کردم ناراحته اما چرا؟ کلافه به مبل تکیه دادم. بلاخره مهمونا رفتن و منم به اتاق رفتم و بعد از تعویض لباس خوابیدم. این داستان ادامه دارد...