❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 141 رمان 🤗 بلاخره میرم جلوی آینه و قیافه مو میبینم. وای چقد خوشگل شدم.البته تعریف از خود نباشه خوشگل بودم ولی خیلی خیلی خوشگل تر شده بودم. ارایشگر برام یه سایه طلایی و تیره رو ترکیبی زده بود و رژم یه رژ قرمز کمرنگ بود که به صورتم میومد و ابروهامم برداشته بود و باظرافت درستشون کرده بود ریمل و یه خط چشم گربه ای هم برام کشیده بود که چشم هامو خوشگل تر نشون میداد. درکل آرایش قشنگی بود درسته یه خورده غلیظ بود اما خوب قشنگ شده بود اونم برای اولین و آخرین بار. با صدای نقره خانم که میگفت داماد اومده نگاه از تصویر خودم از آینه گرفتم و به کمک یکی از خانم ها شنل بلند و بزرگمو پوشیدم.خدارو شکر شنلم به حدی بلند بود که دستام معلوم نشه و صورتم هم پوشیده باشه. با کمک یکی رفتم پایین و علی رو دیدم که تکیه به ماشین مازراتیم ایستاده و دست هاش توی جیب شلوارشه . لعنتی خیلی خوشگل شده بود. همون جور با سر پایین داشتم میدیدمش و اون نمیتونست صورتمو ببینه. یه کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود و موهاشو با ژل زده بود بالا و صورتشو هم اصلاح کرده بود . اخی خوشگل کرده بود بچم. خنده ای به افکارم کردم و سمتش رفتم. چون زیاد از فیلمبرداری و اینا خوشم نمیومد نگفته بودیم بیان اینجا تا از در ارایشگاه فیلمبرداری کنن. علی درو باز کرد و من نشستم. خودشم رفت و سوار شد. در سکوت رانندگی کرد و رفتیم آتلیه تا اونجا یه سری عکس و فیلم بگیرن ازمون. تو آتلیه هم بعد از چند عکس و فیلم که پدرمونو در آورد گرفتیم و راه افتادیم سمت تالار. چون فیلم بردار یه زره کارش طول کشید همه از تالار زنگ زده بودن چرا دیر کردید و اعصابمونو داغون کردن . ساعت ۹ شده بود و علی داشت با سرعت گاز میداد و کلافه شده بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: عای میشه آروم تر بری؟ آرومباش دیر نمیرسیم. سری تکون داد و بی حرف سرعتش رو کمتر کرد. هنوزم داشت واسم قیافه میگرفت؟ کلافه رو بهش گفتم: چرا انقدر ساکتی؟ چرا حس میکنم ناراحتی؟ علی نگاهی بهم انداخت و گفت: ناراحت نیستم. کلافه تر گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ چرا شب عروسی انقدر باهام سردی؟ علی بدون نگاه بهم گفت: دارم تلافی میکنم. خوب منظورشو گرفتم و با لبخند خوشگلی رو بهش گفتم: علی جان، ببخشید خوب اشتباه کردم دیگه انقدر لوس نشو دیگه ببین شب عروسیمونه بلاخره داریم میریم سره خونه و زندگیه خودمون ، خوشحال نیستی؟ علی لبخندی زد و گفت: مگه میشه خوشحال نباشم؟ و لیمو کشید که جیغم رفت هوا و اون گفت: حالا هم قیافتو واسم اینجوری نکن بزار این عروسی به خوبی تموم بشه بچه جون. حرصی و با جیغ گفتم: بی ادب. که قهقه ای زد و چیزی نگفت. این داستان ادامه دارد...