#ارسالی_تنهامسیریها
جشن شب یلدای مهدوی 🌼🌼
با حافظان قرآن کریم 🌷🌷🌷
موسسه قرآنی حضرت خدیجه سلام الله علیها
استان قزوین
روی انارا نوشته شده:
" برای سلامتی و فرج امام زمانم این سوره رو شب یلدا ساعت ۲۳ می خوانم "
صحبتمون با هم این بود که :
هر کسی نظم و ادب بیشتری داشته باشه و برنامه ریزی داشته باشه امام زمان بیشتر دوستش داره .
#یلداتون_مبارک
لطفا این عکس رو همگانی پخش کنیم، وعده ما شب یلدا و همه شبهای دیگه قرائت دعای فرج ساعت ۲۲
بعضی دوستان ساعت ۲۱ و ۲۳ هم زدند، فرقی نداره مهم از عمق وجود خواندن و پایدار ماندن بر خواستمون هست
التماس #دعای_فرج
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماهیه توی چند قطره آب روی یه برگ زنده مونده
وقتی خدا بخواد کاری بشه تحت هر شرایطی می شه حتی دشوارترین شرایط
پس زندگی کن به سبک کسانی که به بیداری و حکمت و مهربانی خدا اعتماد کامل دارند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یلدا را این گونه تعریف کنیم:
ی: ⇦یا صاحب الزمان☆
ل: ⇦لوایت را علم کن☆
د: ⇦دیگر جدایی بس است☆
ا: ⇦اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج☆
#پیشاپیش_یلداتون_مبارک
🌸تعجیل در #فرج صلوات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۰ شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه ان
#رمان_هاد
پارت۶۱
- ولی مطمئن نیستم بتونم
- اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟
شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت:
- معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟
- رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟
شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید
را صدا زد.
- بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه
وقتی سعید خبر را برد آرش گفت:
- سر چند؟
- بدون پول؟
- بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی
شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد.
شروین ادامه داد.
- قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست
- می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم
سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد.
- خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست
آرش معترضانه داد زد:
- ولی بابک...
- همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون
آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد.
سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود
که سعید گفت:
- من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟
بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید
بلند شد. بابک سرتکان داد
- نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی
و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به
فروشنده گفت:
- بازیت حرف نداره ساسان
بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت:
- حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه
- منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه
- دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره
بابک از روی تمسخر گفت:
- پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست
و خندید.
- من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی
بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی
ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود.
زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین
با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت:
- خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد
و رو به آرش گفت:
- باید خوشحال باشی که شرط نبستی
آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد.
- خوش قدمی ها !
شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی
خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند:
- تبریک می گم آقا آرش
همه تعجب کردند. آرش گفت:
- دست میندازی؟
شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت:
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات